#بغض_غزل_پارت_7

-یعنی چه دایی؟این چه حرفیه؟من درسم به این خوبی.

نیما خندید و گفت: برمنکرش لعنت،آبجی خانوم ما علامه تشریف دارن ولی نیست که خیلی فروتن هستن به روي

خودشون نمی یارن.

پیام گفت: آره تو درست میگی،آخه ایشون متواضع هستن ،مخصوصا از نظر علم،من نمی دونم این عقل کل به کی

برده؟

من هم کم نیاوردم و گفتم: بلاخره هرچی باشه فرزند حلال زاده به دایی اش میره دیگه ؟

با این حرف من همه زدیم زیر خنده و پیام دوباره سربه سرم گذاشت تا بلاخره توي ماشین نشست و به طرف رامسر

حرکت کرد.بعد از رفتم پیام خونه حسابی سوت و کور شده بود.حوصله ي هیچ کاري رو نداشتم تا مامان می گفت

فلان کار رو بکن،می گفتم بی حوصله ام.بلاخره مامان عصبانی شد و گفت:

-خوبه والا در حالت عادي که حوصله ي هیچ کاري رو نداره الان هم که دیگه رفتن پیام رو بهونه قرار داده و صاف

نشسته داره منو نگاه می کنه،کار که نمی کنی دختر،حداقل برو بشین پاي درست.

من هم براي اینکه مامان بیشتر از این غر نزنه پا شدم رفتم اتاقم که مثلا درس بخونم ولی دریغ از یک خط خواندن.

****

بابا که می خواست بره کارنامه ام رو بگیرد بی خیال تر از همه خودم بودم،نیما و سهیل دل تو دل نداشتند ولی من زیاد

هم دلواپس نبودم چون می دونستم دو تجدید رو شاخشه.

وقتی بابا برگشت یک جعبه شیرینی همراهش آورده بود.همین که بچه ها از پشت پنجره بابا رو با شیرینی دیدند

هوراي بلندي کشیدند عسل هم پرید و من رو بوس کرده و تبریک گفت.خودم اصلا باورم نمی شد وقتی بابا وارد

سالن شد مامان سریع پرید و گفت:

-کارنامه غزل رو بده ببینم.

بابا هم گفت: کارنامه می خواي چکار؟ سریع پاشو حاضر شو می خوایم بریم جایی.

romangram.com | @romangram_com