#بغض_غزل_پارت_6


ما باز شد و به راحتی خونه ي ما رفت و آمد داشت و به همین دلیل با همه ي اعضاي فامیل هم مثل اعضاي خانواده ي

ما گرم و صمیمی و خودمانی بود و همه او را پسر آقاي مهربانی یعنی پسر باباي من می گفتند. خلاصه اون شب با پیام

و نیما و سهیل و شوخی ها و جک هاي آنها خیلی خوش گذشت.روز بعد نیما و پیام و عسل هم زمان بیرون رفتند و

مامان هم به مطب رفت.من هم که مثلا خیر سرم بیست و پنج روز دیگر امتحان کنکور داشتم و باید درس می خواندم

ولی هیچ وقت از این که کتاب دستم بگیرم و بخوام درس بخونم خوشم نمی اومد،نمی دونم به کی رفته بودم.مادرم

پزشک و بابام هم مهندس صنایع بود و بنا به کارش مدام در ماموریت بود،نیما هم که مثل سهیل مهندس معماري

وعسل هم دانشجوي سال آخر گرافیک بود. در واقع همه ي اعضاي خانواده از درس خوندن به جایی رسیده بودند جز

من.

کتاب رو گرفته بودم دستم و توي خونه قدم می زدم تا اگر مامان برگشت و کتاب رو دستم ندید غر نزنه که چرا

درس نمی خونم؟

تمام آن روز هرچه قدر با خودم کلنجار رفتم بیشتر از ده صفحه نتونستم درس بخونم! نیما وقتی به منزل برگشت و

فهمید که فقط ده صفحه درس خوندم دادش به هوا رفت و شروعع به غرغر کردن کرد.آخه نیما و سهیل همیشه در

درس هایم به من کمک می کردند و از همه بیشتر این دو نفر دوست داشتند که من به دانشگاه برم.صبح که اصلا

حوصله ي درس خوندن نداشتم و شب هم که پیام اومده بود،دلم نمی اومد از کنارش تکان بخورم.

روزي که پیام می خواست بره دلم خیلی گرفته بود بغض راه گلویم را بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم.توي این

سه،چهار روز حسابی به او عادت کرده بودم.پیام وقتی دید من ناراحتم گفت:

-غزا جان،بی خیال،ان شاءالله کنکورت رو که دادي و قبول شدي می یاي اون طرف پیش ما.

-البته اگه قبول شدم.

-حالا اگر قبول نشدي هم نشدي آخه از تو انتظاري نمیشه داشت.


romangram.com | @romangram_com