#بغض_غزل_پارت_5

نیما خندید و گفت:بدجنس خودتی.

-خیلی لوسی،بی نمک،بی خاصیت...

هنوز حرفم تمام نشده بود که خودش ادامه داد: بی مصرف،بی ظرفیت،بی شخصیت و همه ي بی هاي عالمم.

با اخم رویم را برگرداندم و گفتم: همش همین بود که گفتی.

-نه می خواي باز هم بگو،خجالت نکشی ها یه وقت،بگو خواهرم،بگو عزیزم.

از لحن کلام او خنده ام گرفته بود ولی به روي خود نیاوردم.پاشدم تا خونه رو تمیز و مرتب کنم که نیما گفت:

-آهاي ورپریده!

با تعجب گفتم: با منی؟!

-مگه غیراز تو و من و مامان این جا کس دیگه اي هم هست؟!

-نه.

-خب عقل کل با تو هستم دیگه! امتحانت رو چی کار کردي؟ هرچند نگی هم می دونم فقط لطف کن نگو چه می

دونم که من دیگه نسبت به این کلمه حساسیت پیدا کردم.حالا بگو چه کار کردي.

-خب چه می دونم!

حسابی حرصش گرفته بود.خیاري که توي دستش داشت به طرف من پرتاب کرد.آخه هردفعه که از من می پرسید

امتحانت چه طور بود من همین جواب رو بهش می دادم و او هم نسبت به این کلمه حساس شده بود.

ساعت حدود نه و نیم شب بود که پیام اومد،خونه ي ما شور و حال دیگري داشت.همه ي ما پیام را دوست

داشتیم،مامان،بابا،من،نیما ،عسل و حتی سهیل دوست صمیمی نیما.چون که با پیام خیلی صمیمی بود و و قتی فهمیده بود

که قراره بیاد او هم اومده بود.سهیل بیست و پنج سال داشت و یک سال از نیما بزرگتر بود ولی از بچگی با نیما بزرگ

شدند،مادر سهیل سر زایمان سهیل مرده بود و او هیچ کس رو جز پدرش نداشت که متاسفانه او را هم سال پیش در

طی یک سانحه ي رانندگی از دست داده بود.پدر من خیلی هواي سهیل رو داشت. او از همون بچگی پایش به خونه ي

romangram.com | @romangram_com