#بغض_غزل_پارت_88


_پس چی فکر کردي؟

_احتمالا جفتتون فیلم هندي زیاد نگاه می کنید.

عسل بلند بلند خندید و گفت:خوشم اومد داداش حالش رو گرفتی.

_تو یکی حرف نزن برو با فک و فامیل هاي خودت بگو و بخند،تو مسائل ما چرا دخالت میکنی؟

نیما با تعجب پرسید :مگه فک و فامیل هاش کیا هستن؟

از توي آیینه متوجه ي نگاه و اشاره ي سهیل شدم و گفتم:هر کی می خواد باشه به هر حال دختره و می خواد و ازدواج

کنه و بره و فک و فامیل هاي جدید براش پیدا میشه.

عسل گفت:هنوز که ازدواج نکردم پس چرت و پرت نگو.

_به همین زودي ها میکنی،نگران نباش.

_نه واسه ي چی نگران باشم؟

_واسه ي این که یهو نترشی.

_من بترشم؟به همین خیال باش.

نیما که کلافه شده بود گفت:خب بابا،جفتتون رو دو تا آدم از بخت برگشته ي ننه مرده می یاد می گیره و هیچ

کدومتون اگر خدا بخواد رو سر ما خراب نمی شید و نمی ترشید حالا دیگه تمومش کنید.

با این حرف نیما همه ساکت شدیم،سکوت عجیبی توي ماشین حکمفرما بود و هیچ کسی حرفی نمی زد ،من قسمت

وسط یعنی روبه روي دو تا صندلی جلو نشسته بودم یه مقدار جلوتر دستم رو بین دو تا صندلی بین نیما و سهیل

گذاشتم و با ناراحتی و عجز گفتم:

_سهیل خسته شدم حداقل یه نوار بذار گوش کنیم.

_چشم می ذارم حالا چرا گریه میکنی؟


romangram.com | @romangram_com