#بغض_غزل_پارت_85

_من رو داداش!

_اي واي ،نه تو رو خدا،جاش خوبه.

من بی توجه به حرف نیما از ماشین پیاده شدم و رو به نیما گفتم :بریم داداش.

_کجا؟!خودت رو خوب دعوت می کنی ها؟

_مهمون حبیب خداست.

_آره مهمون،نه...

_نه چی؟

_هیچی بابا.

ما هنوز پیش ماشین بابا ایستاده بودیم که سهیل بوق زد و با دست پرسید که چی شده،من هم بی تفاوت به نیما از

مامان و بابا خداحافظی کردم و به سمت ماشین سهیل رفتم،سهیل که تعجب کرده بود از ماشین پیاده شد و گفت:

_چی شده؟ چرا ایستادید؟

_هیچی بابا ،مهمون نمی خواید؟

_تا مهمون کی باشه؟!

_خب منم دیگه.

_هر چند که زلزله اي ولی خب بفرمایید.

بعد خودش در عقب رو باز کرد و من صندلی عقب نشستم سهیل هم سرجایش نشست و در رو بست و گفت:

_چی شد تصمیم گرفتی با ما بیاي؟

_هیچی،گفتم این ماشین جووناست بهتره.

_خب مگه ما جووونا چی کار داریم می کنیم؟

_به هر حال از اون سکوت بهتره دیگه،حداقل ضبط روشنه.

romangram.com | @romangram_com