#بغض_غزل_پارت_84


_باشه خودکشی نکن باور کردم،باي باي همگی.

با خداحافظی بچه گانه ي من دل همه گرفت،حتی دل خودم هم گرفت ولی به روي خودم نمی آوردم به هر حال پیام و

رئوف به زور مادربزرگ و باقی بچه ها رو وارد خونه کردند و ما هم خداحافظی کردیم و راه افتادیم.یه مقدار که از

شهر

خارج شدیم رو به بابا گفتم:

_بابا لطفا اگر جاي ایستادن پیدا کردي بایست،من میخوام با ماشین سهیل برم.

_براي چی؟

_می خوام کمی سر به سر نیما بذارم.

در جوابم مامان گفت:بچه مگه مرض داري؟

_آره مامان مرض دارم مریضی لاعلاجی هم هست مریضی بی حوصلگی.

عسل با کنایه گفت:تو همیشه مرض داري و بی حوصله اي.

نمی دانم چرا ولی اصلا دوست نداشتم با عسل حرف بزنم جوابش را دادم و گفتم:

_کسی با تو حرف زد که تو خودت رو می ندازي وسط؟!

بابا اخمی کرد و گفت:خب بابا! دعوا نکنید الان می زنم کنار تو برو اون ماشین.

بابا راهنما زد و کنار رفت ،سهیل هم به تبعیت از بابا کنار زد و نیما از ماشین پیاده شد که ببیند چه شده ،به سمت ما

اومد و گفت:

_چی شده بابا؟چرا ایستادید؟

_هیچی عزیزم،این ول وله رو با خودتون بیارید.

_کی رو؟


romangram.com | @romangram_com