#بغض_غزل_پارت_81

من گفتم: دایی، من هم همین رو می گم، شاید عسل هم دوستش داشته باشه.

سهیل جواب داد: نه نداره!

پیام گفت: تو از کجا می دونی؟

-من مطمئنم.

-عسل دختر توداریه، هیچ وقت اونی که نشون می ده نیست، تو دلش یه چیز دیگه است.

-اگر داشت به آرش بله نمی گفت.

با تعجب گفتم: هنوز که بله نگفته.

-به زودي می گه.

پیام گفت: اشتباه نکن سهیل، شاید با این سکوتت زتدگی سه نفر رو خراب کنی، زندگی خودت و عسل و آرش رو.

من گفتم: سهیل تو رو خدا قبول کن که باهاش صحبت کنی

-نه نمی شه!

پیام عصبی گفت: لج نکن سهیل.

-لج نمی کنم، این جور مسائل رو من بهتر از شما می دونم تو تمام این مدت حواسم به عسل و آرش بود، حواسم به

نگاه هاي دزدکیشون بود. حواسم به این که عسل خودش رو واسه ي پدر آرش شیرین می کرد بود، حواسم به همه

چیز بود، حواسم به این که عسل همش با خواهر و مادر آرش نشست و برخاست می کرد بود، حواسم بود که چه طور

زندگیم رو، عزیزم رو از دست دادم به خدا حواسم بود.

سهیل زد زیر گریه، من هم گریه می کردم، پیام سهیل رو بغل کرد و سرش رو، روي سینه ي خودش گذاشت تا به

حال ندیده بودم هیچ مردي این چنین گریه کند. می خواستم داد بکشم و از خدا طلب کمک کنم ولی نمی توانستم

فقط آرام ایستاده بودم و اشک می ریختم. دایی پیام با دست دیگرش دست من رو گرفت و من و هم بغل کرد سه

نفري گریه می کردیم. دوست داشتم اون لحظه همه چیز نیست می شد یا این که حداقل همه چیز خواب بود سهیل

romangram.com | @romangram_com