#بغض_غزل_پارت_78


-سهیل همیشه داداشم بوده و هست، تازه آقا نیما که از دست رفت به قول خودتون ازدواج کرده و باید اشهدش رو

خوند پس یه داداش دیگه باید جایگزین کنم دیگه!

بعد از من مرجان خطاب به پیام گفت: پیام خان غمی نیست اگر عرشیا رو نگه می داره و ازش پرستاري می کنه

ایرادي نداره.

-جون من؟!

-جون تو!

-باشه بابا حتماً، خیلی باحالی مرجان!

-آي آي بچه انگار زن ندیده است بشکنه این دست که نمک نداره آقا پیام بشکنه. این دفعه پیام بی جواب ماند و

اون بحث هم همانجا خاتمه پیدا کرد.

****

وقتی که رها گفت: "هر چی پدر و مادرم صلاح بدونن" هیاهوي خاصی بر جمع افتاده بود. صداي دست زدن و سوت

زدن ها به هوا رفته بود، رئوف شیرینی تعارف می کرد. بالاخره من هم تونسته بودم یک وصلت رو صورت بدم، وقتی

که مامان حلقه ي نشان را به دست رها کرد مادر رها گفت:

-ان شاءالله حلقه ي نشون عسل جان رو هم به زودي خانوم نواصري دستش می کنن.

مامان جواب داد: ان شاءالله.

با این حرف قلبم ریخت، ناگاه حواسم به سهیل جلب شد، با این حرف رنگ از صورتش پریده بود، عسل خجالت

کشیده بود و لبخند می زد و سرش پایین بود، سهیل نگاهی به عسل انداخت و وقتی عسل به او نگاه کرد سهیل

عصبانی بلند شد و و به بیرون رفت، عسل که متوجه ي منظور سهیل نشده بود عکس العملی نشون نداد و به صحبت

کردن با رها ادامه داد. با آن که مجلس نامزدي برادرم بود ولی حالم خیلی گرفته شده بود، آروم طوري که کسی


romangram.com | @romangram_com