#بغض_غزل_پارت_77

شود، من در پوست خودم نمی گنجیدم مدام بالا و پایین می پریدم و می گفتم و می خندیدم. هر دم راه می رفتم و می

رقصیدم و سر به سر نیما می گذاشتم، به حدي ورجه وورجه می کردم که پیام گفت:

-اه غزل بسه دیگه، انگار تا حالا زن داداش ندیده.

-چیه؟ زورت می یاد داداش نداري.

-برو بابا تو هم فکرت کجاهاست!

نیما در ادامه ي صحبت ما با خنده گفت: حالا خوبه زن داداشش هم نیست، بهتره بگی خواستگاري ندیده.

مادربزرگ خندید و گفت: سر به سر بچه مون نذاري خب خوشحاله.

نیما گفت: آخه مادربزرگ جان، انگار که دارن براي اون زن می گیرن فکر کنم اشتباهی فکر کرده باشه.

گفتم: نه خیرم نه اشتباه فکر کردم نه خواستگاري ندیده ام ولی واسه ي داداش قشنگم ندیدم.

بعد بلند شدم و به سمت نیما رفتم و غرق بوسه اش کردم به حدي که داد زد و گفت:

الهی خدا خفه ات کنه غزل دیگه زن نمی گیرم حالا می بینی.

با این حرف نیما همه به خنده افتادیم و پیام در جواب گفت: آهاي نیما، این حرفها و فکرها رو از سرت بیرون کن اگر

قرار بر این باشه من از تو بزرگترم مگر چند سالمه، همه اش بیست و نه سالمه.

مرجان که صحبت هاي ما رو می شنید گفت: چشمم روشن، آقا پیام دو روز با این سهیل و نیما گشتی راه افتادي.

سهیل که گوشه اي نشسته بود گفت: من بیچاره از اولیش می ترسم چه برسه به دومی.

مرجان گفت: آقا سهیل، ما خانوم ها شما مردها رو نشناسیم کی رو باید بشناسیم؟

-هر کی رو دوست دارید! حالا اگه بگید پیام و نیما من رو از راه به در می کنند و چیزي نه من بیچاره؟

با این گفته ي سهیل، نیما و پیام ریختن سرش و می زدنش، من هم سریع پریدم جلو و گفتم:

-آهاي داداشم رو ول کنید.

پیام گفت: حالا شد داداشتون؟

romangram.com | @romangram_com