#بغض_غزل_پارت_75

سه نفر.

-چرا؟!

-چون که یکی اش رها جونه.

-مگه این چشه؟

-چشم نیست گوشه، ایشون بحثی جدا دارن!

با این حرف من همه شروع کردن و سر به سر گذاشتن با نیما کردند و با این حرف مامان متوجه شد که بین نیما و

رها علاقه اي حاکمه، مامان خوشحال شد و به سمت من اومد و بوسیدم و گفت:

-هر چند خنگی ولی ازت ممنونم.

من هم در تعجب موندم که براي چی؟ بعد از مدتی که گذشت، رها من را تنها گوشه اي پیدا کرد . گفت:

-غزل منظورت از اون حرف چی بود؟

-منظوري نداشتم!

-غزل شوخی نمی کنم، نمی دونی اون حرفت چه قدر باعث خجالتم شد، نه دیگه می تونم به چشم هاي نیما نگاه کنم،

نه چشمهاي پدر و مادر خودم و نه پدر و مادر تو.

-خب نگاه نکن!

-غزل! آبروم رفت، خیلی مسخره اي!

-بابا رها جان ترمز کن، چه خبرته؟ خدا خبر از دلت بده، بی خیال آبرو، آبرو که واسه ي آدم عشق نمی شه.

-بابا تو دیگه کی هستی؟

-غزل هستم، خواهر شوهر آینده ات.

-برو ببینم بابا تو هم حال داري ها، دیگه نبینم از این حرفها بزنی که ناراحت می شم.

و بعد بلند شد و من رو تنها گذاشت و رفت. شب که شد با مامان پیش نیما رفتیم و به صحبت با او نشستیم . مامان

romangram.com | @romangram_com