#بغض_غزل_پارت_67
بازم تو حرف زدي ریوف
نه جدي میگم
ریوف جان من حالا حالاها ازدواج مزدواج یخ دي مارو چه به این کارها
در همین لحظه خاله پري خندید و گفت پس بفرمایید باید از حالا به فکر یک ترشی خوشمزه باشیم
اي همچین چیزي خاله جان اینقدر دختر هست که پسرها کم میان مگر خبر نداري یک میلیون دختر اضافه بر پسر
داریم من هم باید جز بقیه دخترها بترشم دیگه ؟
ریوف قیافه پر جذبه اي به خودش گرفت و گفت مگر اینکه اوس ریوف بمیره تو ترشی بیندازي مگه قراره من مثل
آق مجنون سر به بیابون بذارم نه داش یه سر به تهرون میزنم
با این حرف آه ها به هوا رفت و شلیک خنده اي بر جمع بوجود آمد هر چند که من از حرف ریوف رنجیده بودم ولی
بی جواب نمونم و با همان لحن خودش گفتم
نه ریوف جان بیهتره نه سر به بیابون بیذاري میدونی واس چی واس این که داش ریوف ما یعنی همون پسر خاله ي ما
همین رامسر هم از سرش زیاده مگه نه برو بچ همه دوباره زدن زیر خنده و ریوف ساکت شد و هیچ نگفت من خوب
متوجهء منظور ریوف شده بودم و این حرف رو هم در قالب شوخی اما به عمد زدم تا جوابی بهش داده باشم ریوف از
بچگی به من ابراز علاقه میکرد ولی هیج وقت مستقیم هیچ حرفی نزده بود و این اولین باري بود که در جمع جلوي
همه و بی پروا حرف میزد اون شب شب سختی بر هر دوي ما گذشت ریوف از این که فکر میکرد من به او علاقه اي
ندارم و من از این که بهم علاقه مند شده بود
صبح روز بعد من و رها براي قدم زدن به باغ حیاط مادر بزرگ رفتیم تا قدم بزنیم رها دانشجو پزشکی بود و درسش
هم خوب بود و هر دفعخ با من صحبت میکرذ اصل موضوع صحبتش تشویق کردن من این بار بی مقدمه به من گفت
غزل مگه ریوف به تو علاقه داره
چطور مگه
romangram.com | @romangram_com