#بغض_غزل_پارت_65

دست داده بود و دوباره دچار چنین روحیه اي شده بودم به هر ترتیب اون شب هم تمام شد و همه خسته خوابیدیم

هرچند که من چند ساعت خوابم نبرده بود و مدام فکر میکردم فکرهایی که تا بحال به ذهنم خطور نکرده بود

فرداي عروسی مریم خانواده نواصري عازم نمک آبرود بودند نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی از اینکه آرش

میرفت خیلی خوشحال بودم توي این مدت همه به شادي دختر آیسان عادت کرده بودیم و بیشتر دلتنگی او را

میکردیم موقع خداحافظی بیدلیل نگاهم به یمت عسل و آرش تاب میخود متوجه بودم که آرش دوست نداره بره ولی

از چهره عسل چیز زیادي رو نمیشد متوجه شد آرمان موقع خداحافظی با همه آقایون تک تک خداحافظی کرد ولی

موقعی که داشت پشت فرمان مینشست نگاه مهربونی به سهیل انداخت و لبخند زد منظور این نگاه و لبخند رو متوجه

نشدم و همین طور به آرمان نگاه میکردم که یهو متوجه ي نگاه او به خودم شدم و سریع سرم رو پایین انداختم

خانواده آقاي نواصري رفتند و ما همگی از کوچه به خونه برگشتیم بابا نیما و سهیل مرخصی داشتند و هنوز حدود یک

هفته اي از مرخصی آنها باقی بود و رامسر می موندند آخه من و مامان و عسل هر وقت تابستان ها به رامسر میرفتیم

یک ماه موندگار میشدیم ولی بابا وبچه ها بعد از دو هفته مطابق معمول بر میگشتند

وقتی به داخل خونه برگشتیم همه ساکت نشسته بودند من هم که اصلا حوصله ي سکوت رو نداشتم بی مقدمه گفتم

سهیل

جانم

تو زن نمیخواي

با این حرف من همه نگاهها به سمت من و سهیل جلب شد و سهیل گفت

غزل جان مادرت ول کن

در این لحظه مامان سریع گفت آهاي آقا سهیل از خودت مایه بذار نه از من

ببخشید خاله جان معذرت میخوام

سهیل به مادر من خاله میگفت چون از بچگی با ما بزرگ سده بود دوباره من گفتم مامان جان شما وسط صحبت به این

romangram.com | @romangram_com