#بغض_غزل_پارت_63
-ما با بی معرفت ها کاري نداریم!
-آخه چرا؟!
-مسخره، تو اصلاً نمی یاي شادي رو از دست من بگیري تا من هم یه ذره برقصم
-ببخشید، حواسم نبود.
-به من چه که حواست نبود!
-خب بابا تو هم، چرا داد می زنی؟ می دادیش دست باباش و پا می شدي
می رقصیدي.
-باباش رو اگر تو دیدي من هم دیدم.
-خُب این دیگه مشکل توست نه من.
من نمی دونستم آرمان پشت سرم نشسته و حرفهاي مارو می شنود و به آیسان گفتم:
-آیسان، مگر آرمان اهل رقص نیست؟ آرش می رقصه، پس چرا اون نمی رقصه.
-نمی دونم.
-عجب خواهري هستی تو که نمی دونی دادشت می رقصه یا نه!
-از رقصیدن که می رقصه ولی نمی دونم چرا الان نمی رقصه؟
-خب راحت بگو کلاس می ذاره دیگه، بی مزه!
آیسان به شوخی گفت: به داداشم اینطور نگوها؟!
-بشین ببینم بابا، داداشم داداشم راه انداخته واسه ي من، باز اگر از آرش تعریف
کنی یه چیزي نه از آرمان.
نمی دونم چرا این حرف رو زدم در واقع آرش بچه ي خوب و خونگرمی بود ولی من
هیچ وقت دوست نداشتم قبول کنم که بچه ي خوبیه و خودم هم نفهمیدم که چرا این
romangram.com | @romangram_com