#بغض_غزل_پارت_62
بعد آرومتر گفت: حالا خداییش از دست من ناراحت شد؟!
عسل گفت: نه بابا فیلمشه، از این لوس بازیها زیاد در می یاره.
من هم سریع در را باز کردم و رو به عسل گفتم: آهاي عسل خانوم، لوس خودتی و
خودت، در ضمن فیلم هم نیست، دیگه پیام تو خواب ببینه من باهاش به نمایشگاه برم.
بعد دوباره رفتم به اتاق و در را بستم، هم زدن زیر خنده که پیام گفت: لطف بزرگی
در حقم کرد واقعاً.
اون شب خیلی خوش گذشت، شب خیلی خوبی بود، دو روز بعد عروسی مریم بود و
روز بعد خیلی کار داشتیم، قرار نبود حنابندان گرفته شود و ما هم شب زود خوابیدیم که
صبح زود بیدار بشیم تا بتونیم کارها رو انجام بدیم.
****
صبح روز عروسی خیلی کارها بود که باید انجام می شد، ولی با وجود این من و باقی
دخترها بی تفاوت نسبت به انجام کارها به آرایشگاه رفتیم. رئوف و نیما و پیام و سهیل
به تنهایی مجبور شدند تمام کارها رو انجام بدهند به همین خاطر علاوه بر خستگی،
از دست ما دخترها خیل عصبانی بودند.
عروسی با ضیافت تمام برگزار شده بود، عمو منوچهر، شوهرخاله پري و پدر
مجتبی خیلی زحمت کشیده بودند و عروسی مفصلی بر پا کرده بودند. به همین خاطر
به همه خوش گذشته بود و همه شاد بودند. بعد از یک مدت که احساس خستگی
کردم مثل یک جنازه روي صندلی کنار آیسان نشستم،آیسان به من
محل نمی گذاشت، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت:
romangram.com | @romangram_com