#بغض_غزل_پارت_61

بچه ها می خندیدند و از این که می دیدم سهیل این قدر می خندد خیلی خوشحال

بودم، نگاهی به آرمان کردم او هم در حالی که لبخند به لبانش بود به من نگاه کرد و

دوباره خندید و نگاهش را از من گرفت، من که دیدم همه دارند به خرابکاري هاي من می خندند گفتم:

-پیام خان، خیلی مسخره اي، اگه من نبودم امروز رو چه طوري سر می کردي؟!تازه

توي رستوران خودت بهم گفتی که خوش قدم بودم و باعث شدم چهار تا از

ماشین هاي قراضه ي از رده خارجت رو بفروشی، اینه مزد خوش قدمی من؟ باشه آقا

پیام یادم می مونه.

این رو گفتم و با یه بغض دروغی به بهانه قهر به اتاق رفتم، همه فکر می کردند

ناراحت شدم، من هم گوشم رو به در چسبانده بودم و می شنیدم که چه می گویند نیما می گفت:

-آهاي آقا پیام،حالا من خواهرمه باهاش شوخی می کنم، تو دیگه حق نداري اذیتش کنی!

پیام گفت: برو بابا تو هم، سریع رنگ عوض کرد. بچه ي پر رو به ماشین هاي من می گه از رده خارج.

سهیل گفت: خیلی بی انصافید، هم پیام و هم نیما،چرا این قدر سر به سرش می ذارید؟!

آقاي لواصري گفت:دختر دوست داشتنیه، آدم دوست داره باهاش مصاحبت داشته

باشه، حیفتون نمی یاد اذیتش می کنید؟!

بابا عصبانی گفت: با همه تون هستم نه تنها پیام ونیما، اگه یه بار دیگه دخترم رو

اذیت کنید من می دونم و شما!

کیف کرده بودم، حال پیام و نیما گرفته شده بود، از این که همه طرفدار من بودند

خوشحال بودم که پیام گفت:

-امروز کم مونده بود راهی تیمارستان بشم از دست این فشفشه اون وقت همه ي

کاسه کوزه ها سر من شکسته شد.

romangram.com | @romangram_com