#بغض_غزل_پارت_58
-اي بی معرفت، برو تو که کمرت درد می کرد!
-آخ آخ راست گفتی ها دوباره درد گرفت من برم استراحت کنم.
همین موقع من آماده شدم و کنارشنان رفتم وگفتم: نیما تو با ما نمی یاي؟!
-نه عزیزم حالم خوب نیست می خوام خونه بمونم تا استراحت کنم.
-الهی بمیرم، می خواي پیشت بمونم، بچه ها سرشون شلوغه و کسی حواسش به تو
نیست، هان، می خواي پیشت بمونم داداش؟
-واي واي نه! تو برو به سلامت خودم خوب می شم تو خودت رو ناراحت نکن، برو
تو رو خدا برو!
-خُب بابا می رم، حالا چرا خودت رو می کشی، رفتم بابا!
وقتی ما رفتیم نیما با خیال راحت به داخل خونه برگشت ونفس راحتی کشید و به پسرها گفت:
-پاشید بریم بیرون بگردیم که امروز روز زندگیه! پاشید دیگه! سهیل مگه من با
شما نیستم؟!
سهیل گفت: نیما خیلی بی معرفتی! اون بیچاره اون قدر به تو محبت می کنه و دلسوز
توست، اون وقت تو؟!
-بی خیال بابا، ول کن این حرف ها رو، بیا بریم که دیگه از این فرصت ها گیر نمی یاد!
بعد دست سهیل رو کشید و با پسرها به گردش رفتند، شب کمی دیرتر از هر روز با
پیام به خونه برگشتیم، وقتی که رسیدیم، مرجان پرید جلو و گفت:
-پیام تا الان کجا بودي؟ هر چه قدر زنگ می زدم موبایلت و جواب نمی دادي!
پیام با نگاه اشاره اي به من داد و هیچ نگفت، تا مرجان خواست حرف بزنه نیما گفت:
romangram.com | @romangram_com