#بغض_غزل_پارت_57

و بعد به سمت من اومد، پیام ونیما هر دو می خواستند ماجراي شب قبل رو از دل

من در بیارن، به همین دلیل تصمیم گرفتند که آن روز من رو همره خودشان به

نمایشگاه ماشین پیام ببرند من هم از خدام بود که به نمایشگاه برم ولی تا حالا

نتوانسته بودم، وقتی این پیشنهاد به من شد هر دوي آنها را بوسیدم و گفتم:

-آخ جون! الان آماده می شم و همراهتون می یام.

نیما نفس راحتی کشید و به پیام گفت: آخیش، به خیر گذشت.

پیام گفت: آره واقعاً به خیر گذشت.

کمی اونطرف تر آرمان و آرش و سهیل و رئوف نشسته بودند و به این دو نفر

می خندیدند که نیما گفت:

-به چی می خندید؟

رئوف گفت: به این که یه ذره بچه جفتتون رو دست انداخته.

پیام گفت: آهاي آقا رئوف، اگه راست می گی بلندتر بگو، تا ببین همین یه ذره بچه

چه بلایی سرت می یاره.

بعد از اون پیام با دو دستش به سرش کوبید و گفت: نیما خان چی چی به خیر

گذشت؟ من تا شب اونجا چه طور نگهش دارم این که یه جا بند نمی شه.

نیما خندید و گفت: خواستی پیشنهاد ندي، آخ آخ نمی دونم چرا کمرم تیر می کشه،

حتماً به خاطر سرد و گرم شدن دیروزه که آب بازي می کردیم. حالم اصلاً خوب نیست

من می رم استراحت کنم، پیام جان تو بی زحمت تنهایی غزل رو ببر.

پیام گفت: نیما خیلی نامردي اگر نمی دونستی بدون.

-باشه ایراد نداره نامرد باشیم بهتره تا پیش این بچه جن باشیم.

romangram.com | @romangram_com