#بغض_غزل_پارت_56
پیام آهسته زیر گوش نیما گفت: بابا بچه است، بذار دلش خوش باشه تو به دل نگیر.
من همین که این حرف رو شنیدم،مثل جرقه پریدم و عصبانی گفتم: دایی خان، از
شما انتظار نداشتم خیلی بی معرفتی! با هر دو تاییتون قهرم.
پیام با اخم به نیما گفت: اُي نیما، خدا خفت کنه که بدبخت شدیم.
نیما گفت: تقصی خودته، به من چه؟
وقتی به خونه رسیدیم همگی از فرط خستگی هر کدام به گوشه اي افتادیم و همه
خسته و کوفته رفتیم که بخوابیم. صبح روز بعد من که خیلی از دست نیما و پیام
ناراحت بودم تصمیم گرفتم اذیتشون کنم و خطاب به پیام گفتم:
-دایی خان، چایی می خوي برات بریزم؟
-دستت درد نکنه دایی بریز.
من هم فرصت رو غنیمت شمردم و به جاي چایی شیرین،چاي رو شور کردم و به
پیام دادم، وقتی که چایی را خورد سرفه اي کرد و گفت:
-غزل جان این چرا شوره؟!
-چون که نمکتون کم بود خواستم با نمک ترشید.
-آه، خیلی مسخره اي بابا!
نیما در این لحظه گفت: پیام این اولشه.
بعد زیر لب با خودش گفت: خدا امروز رو بخیر کنه.
سهیل که کنارش نشسته بود گفت: نیما چیزي گفتی؟
-نه بابا هیچی! پاشم برم منت این غزل رو بکشم و اگر نه تا شب زنده نخواهم موند.
romangram.com | @romangram_com