#بغض_غزل_پارت_48


-کدوم کارها؟

-هی واسه ي خودش داره مهمون دعوت می کنه.

-خب مگه چیه ؟ مهمون حبیب خداست ، تازه خونه ي خودشه به من و تو هم مربوط نمی شه!

-درسته ! ولی خب مثلا بعد از یک سال اومدیم مسافرت که راحت باشیم

-خب حالا مگه اون ها جاي تو رو تنگ می کنن؟

-نه ! ولی!

-ولی نداره ، خانواده ي خوبی هم هستن ، همه ي بچه ها باهاشون صمیمی شدن کسی هم از کسی رو دربایستی نداره

حالا خوبه دوستاي شما هستند!

-چه ربطی داره ؟

-ربطش به اینه که شما با هم صمیمی هستید!

-بله مخصوصا عسل خانوم ، چه خودش رو هم گم کرده حالا!

اصلا متوجه نبودم که دارم چه می گم و حواسم به این که دارم با کی صحبت می کنم نبود پیام با تعجب گفت:

-منظورت چیه ؟ مگه عسل چه فرقی کرده؟

من که تازه متوجه ي حرفهام شده بودم دستپاچه گفتم : هیچی بابا ، طوري با اینها صمیمی شده که اصلا یادش رفته

من هم خواهرشم ، حوصله ام تنهایی سر رفته.

پیام خندید و گفت : آهان ! پس حسودیت شده ؟! داري از حرص حرف می زنی!

از اینکه دیدم فکر پیام به جاي دیگه اي کشیده شده نفس راحتی کشیدم و به دروغ گفتم : حالا تو هر طوري می خواي

فکر کن.

بعد از کنار پیام بلند شدم و رفتم هر چند که متوجه بودم پیام هنوز قانع نشده ولی خوب او هم چیزي نپرسید و رفت .


romangram.com | @romangram_com