#بغض_غزل_پارت_47
-نیما تو چه قدر پول دادي ؟
-ده تومان ، تازه زیادیش هم هست
من هم گفتم :ا نیما مخش رو نزن ، بذار می خواد چک بکشه . یالا دیگه آقاي نواصري بنویسید دیگه ؟
آرمان خندان گفت : چی رو باید بنویسم ؟
-به هه ، تازه می گه چی رو ؟ نه بابا شما اصلا کمک بکن نیستید نخواستیم بابا!
خلاصه به هر دري زدم پول جور نشد تا آخر سر هم سهیل گذشت کرد و گفت:
-بابا اذیتش نکنید ، بیا غزل جان من به جاي تو پول می دم.
من هم از خوشحالی همه ي سکه ها را روي زمین ریختم و به سمت سهیل دویدم و پول را از او گرفتم و تشکر کردم
بعد از این ما جوان ها کنار دریا رفتیم تا کمی آب بازي کنیم . اولش نمی خواستم برم ولی وقتی دیدم که سهیل هم
قصد زفتن دارد من هم وفتم و قرار شد رئوف بره بستنی و شیرینی رو بخره بیاره ، هوا هم گرم بود و بستنی می
چسبید.
موقع اب بازي ، پیام اعصاب همه را خرد کرده بود ، سر همه رو زیر آب می کرد. یک عالمه شن و ماسه توي
چشمهاي ما رفته بود ، دیگر خانواده ي آقاي نواصري با بچه ها صمیمی شده بودند و احساس غریبی نمی کردند .
درست چیزي که من اصلا دوست نداشتم ، خود آقا و خانوم نواصري خیلی مهربان و خوش برخورد بودند و همه در
همان لحظه ي اول متوجه این موضوع شدند. اما من دست خودم نبود دوست نداشتم با ما باشند، وقتی که خاله پري
آنها رو براي عروسی مریم دعوت کرد حسابی لجم گرفت . ولی کاري نمی شد کرد و آنها هم دعوت خاله پري را با
کمال میل پذیرفتند. حالا عروسی مریم یک شب بود و تمام می شد ولی وقتی مادر بزرگ فهمید که انها می خواهند به
وبلاي خودشان در نمک آبرود بروند از انها خواست که این مدتی که در رامسر اقامت دارند به خونه مادر بزرگ
بیایند. من خیلی عصبانی شده بودم و با همان عصبانیت پیش پیام رفتم و گفتم:
-دایی خان ، این کارها چیه مادر بزرگ می کنه؟!
romangram.com | @romangram_com