#بغض_غزل_پارت_46
من هم به طبق معمول پول هایم را خرج کرده بودم و پول نداشتم و سراغ هر کسی می رفتم دست خالی برمی گشتم .
همه به عنوان شوخی اذیتم می کردند ، پدر هم این کار رو می کرد هر کدام هر کدام یک سکه ي پنج تومانی یا ده
تومانی در کف دستم می گذاشتند . بیشتر از همه مرجان به من پول داد که بیست و پنج تومان بود من هم سعی کردم
مثل انها رفتار کنم و با شوخ طبعی گفتم:
به من درمانده ي عاجر کمک کنید، کمک کنید تو رو خدا دارم ضایع می شم که پول ندارم ها.
من حتی از آقا و خانوم نواصري هم پول گرفته بودم البته پنج تومانی . اصلا متوجه نبودم ، ناگاه دستم رو جلو آرمان
دراز کردم و گفتم:
آقا ، جون بجه هاتون کمک کنید در راه خدا.
ولی بعد از خودم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم ، همگی می خندیدند ، جو بسیار شادي و صمیمی بود ، آرمان
که فکرش را هم نمی کرد من در برابر اون این کار رو بکنم خندید و گفت:
والله من سکه ندارم که بدهم چی کار کنم ؟
من هم با پررویی کفتم : خب مهم نیست اسکناس هم قبول می کنیم!
-آخه نمی شه ، آدم باید هم رنگ جماعت باشه ، همه سکه دادن من هم باید سکه بدم ، هر چند من اصلا نمی دونم
چرا ما که گروه برنده هستیم باید به شما با زنده ها کمک کنیم!
-بسه بسه حرف نباشه ، اینجا غزل تصمیم می گیره ، ملتفط؟
آرمان که فکرش را هم نمی کرد و باورش نمی شد که این من هستم گفت: اگر موضوع اسکناسه ، باشه می دم ولی
اگر بخواهید چک هم خست تعارف نکنید.
در این لحظه نیما گفت : نه آرمان جان ! این چه کاریه ؟! می خواي خودت رو بدبخت کنی ؟! دو دقیقه به این روبدي
دیوانه ات می کنه ها از ما گفتن بود یه چیزي بذار کف دستش ردش کن بره.
romangram.com | @romangram_com