#بغض_غزل_پارت_45
چشم به راه کی نمی دونم؟ می خندم تا که بگم خوشحالم ، گریه می کنم تا که بگم احساس دارم، حرف می زنم تا که
بگم زنده ام و وقتی می میرم ثابت می کنم که جانی داشته ام پایان پذیر و بی آغاز و به قول نویسنده معروف که می
» خداوندا زندگی می کنم و زنده ام ولی به حقیقت گویی مرده ام » گه
حرف ها و حال سهیل بیشتر بیشتر بر من اثر گذاشته بود و بدون کنترل خودم این حرفها رو زدم ولی یک دقیقه
دیگر هم طاقت نداشتم اونجا بمونم بغض کرده بودم براي اینکه جلوي آرمان گریه نکنم از بچه ها معذرت خواهی
کردم و پیش دیگران برگشتم ، آرمان و سهیل هم به کنار خانواده برگشتن حال عجیبی داشتم ناگاه نگاهم با نگاه
آرمان تلاقی کرد ولی خیلی زود نگاهم رو از او گرفتم و نگاه به زمین دوختم.
موقع ناهار بود ، من که حتی یک لقمه هم از گلویم پایین نرفت ، سهیل هم درست و حسابی غذا نخورد ، نمی دونم
چرا ولی از اون جمع بدم می اومد، از اون جمع که همه می گفتند و می خندیدند و هیچ کس به فکر غم دیگري نبود،
نمی دونم چرا نسبت به همه چیز و همه کس بد بین شده بودم ، حتی نمی تونستم به آرش نگاه بکنم ، واقعا عسل
چطور دلش اومده بود که سهیل به این تازنینی رو کنار بگذارد و آرش رو قبول کند، البته شاید هم من یک طرفه
قضاوت می کنم و شاید دلیل این همه فکر مشوش این بود که سهیل رو خیلی دوست داشتم و زندگیش برایم خیلی
مهم بود بعد از نهار بچه ها تصمیم گرفتند والیبال ساحلی بازي کنند.
به دو دسته تقسیم شده بودیم ، من و آرش و نیما و سهیل و رها در یک گروه و رئوف و عسل و آیسان و مجتبی و
آرمان در گروه مقابل ، بازي خیلی خوبی بود همه ي بچه ها سرگرم شده بودند این وسط پیام به عنوان نخودي شور
حال خاصی به بازي بخشیده بود ، دیگران هم هریک به نوبه ي خود گروه خاص رو تشویق می کردند و قرار شد که
تیم بازنده کلیه افراد رو بستنی مهمان کنند ، پیام بچه ها را خیلی اذیت می کرد ، یک گیم با گروه ما و گیم دیگر با
گروه مقابل بود ، بعضی وقتها هم از عمد توپ را به گروه دیگر واگذار می کرد و بر عکس ، اعصاب همه ما خرد شده
بود و غر می زدیم ولی خودمان هم کارهاي پیام می خندیدیم ، بالاخره در بازي گروه ما شکست خورد و ما باید براي
همه بستنی می خریدیم و قرار شد نقري هزار تومان بگذاریم که علاوه بر بستنی ، شیرینی هم بخریم.
romangram.com | @romangram_com