#بغض_غزل_پارت_41

اشکهاش رو نبینم که گفتم:

_سهیل!

ایستاد اما برنگشت به من نگاه کنه متوجه بودم که دوست نداره اشک هایش رو ببینم، ادامه دادم:

_دوستش داري؟

سهیل آرام برگشت، باورم نمی شد یعنی تا به حال ندیده بودم هیچ مردي این طور اشک بریزه دوباره گفتم:

_سهیل با تو بودم!

نگاهش رو از من گرفت و به دریا دوخت و گفت: دوستش داشتم!!

_یعنی الان نداري؟

_این مردونگی نیست که کسی رو دوستت نداره، دوست داشته باشی.

_سهیل حرف دلت رو بزن.

_آخه چه فایده داره؟!

_داره، تو بگو!

_آره، بیشتر از اون چه که فکرش رو بکنی

حالم بد شده بود کمی توي ب رفتم تا بتوانم رو به روي سهیل بایستم نگاهش کردم ولی او نگاهم نمی کرد، واقعاً نمی

دونستم چی باید بگم که سهیل گفت:

_دیدي هیچ کس جز خدا نمی تونه من رو دلداري بده.

_آخه تو از کجا می دونی عسل هم اون رو دوست داره؟

_اون طرف رو نگاه کن!

برگستم و به جایی که سهیل می گفت نگاه کردم، دیدم که عسل و آرش و پیام و مرجان کنار هم، با هم صحبت و بگو

بخند می کردند، عسل هم کلی شاد بود و می خندید نمی دونم چرا ولی یک لحظه آرزو کردم کاش هیچ وقت خواهر

romangram.com | @romangram_com