#بغض_غزل_پارت_42


عسل نبودم، با خودم فکر می کردم که دوباره سهیل گفت:

_دیدي؟! حالا باورت شد؟

من هیچی نگفتم اما سهیل ادامه داد: حالا هم هیچ فرقی نمی کنه، فقط از تو یه خواهش دارم.

من با بغض و در حالیکه صدام می لرزید گفتم: بگو

_از این به بعد همه چیز رو فراموش کن و انگار که هیچ چیز رو از من نشنیدي و ازت خواهش می کنم در این باره با

هیچ کس کوپکترین صحبتی نکن حت با عسل!

_آخه!

_آخه بی آخه، قول بده.

من هم که چاره اي نداشتم بهش قول دادم که به هیچ کس حرفی نزنم، وقتی به سهیل قول دادم که حرفی نزنم

صدایی از پشت سر، من و سهیل رو متوجه ي خودش کرد و گفت:

_پس یه نفر پیدا شد که وفادار باشه و قول بده درسته؟

برگشتیم و به پشت سرمون نگاه کردیم ، آرمان بود نمی دونم چرا ولی شاید به خاطر اینکه برادر آرش بود از او بدم

اومده بود و اصلا حوصله اش رو نداشتم که سهیل گفت:

--شما اینجایید؟

-ببخشید ، مزاحم که نیستم؟

-خیر ، خواهش می کنم بفرمایید.

-خلوتتون رو که بهم نزدم ؟!

من گفتم : خیر بفرمایید

-معذرت می خوام ، آخه احساس کردم تنها کسانی که دارن بهترین استفاده رو از دریا می برن شما هستید چون باقی


romangram.com | @romangram_com