#بغض_غزل_پارت_37

آره می دونم، می دونم دریاي من، می دونم که تو هم می دونی که دنیا تشکیل شده از خداست که وجود بی همتاست

از زندگی که قصه ي پر غصۀ زندانی ست، از انسان ها که فردهاي بی گریزند و ذهن ها که مملو از فکر و امیدند و در

نهایت از عشق ها که خاموش جانانند، دریا تو بگو چرا بعضی ها به حدي ناامیدند که به امید مردن باید زنده باشند و

به خاطر نفس کشیدن مجبورند که عاشق باشند، واقعاً راستش رو بگو از پارسال تا الان که ندیدمت چند نفر حرفشون

رو به تو زدند و دلشون رو به تو دادند و بگو ج.ن چند نفر رو گرفتی، راستی یه سؤال ازت دارم تو می تونی بگی که

الان جسم چند تا آدم عاشق رو درون خودت یادگاري داري؟ تو هم حقیقت رو نمی گی، تو هم فریبکاري، این همه

آدم رو کشتی ولی این قدر آروم به نظر می آي که آدم دوست داره تا وسط وسطت بیاد و از غرق شدن نترسه، خسته

شدم از این همه فریب، از این همه دروغ، از این همه کلاهبرداري، از خیانت، از این همه جنایت و از این همه فقر، چرا

باید این طور باشه؟ الان که به سمت راست و چپم نگاه می کنم دو دسته از آدم هاي مختلف می بینم، سمت راستم

مریم، عسل، پیام، و باقی بچه ها که خوشحالند و خوشبخت و داراي خونواده بزرگ و دوست داشتنی و با محبت و

سمت چپم سهیل که نه پدر داره و نه مادر و نه برادر و نه خواهر و نه هیچ کس دیگه، تنها و بی کس، غمگین و

افسرده، خیلی وقته دیگه ازش یه خنده ي از ته دل ندیدم. آخه خدا تو بگو دلم به کدوم خوش باشه، به خوشی این

طرف یا به غم اون طرف، آخه چرا یکی پیدا نمی شه که هم بدونه عشق چیه؟ معرفت و وفا و صفا چیه؟ و هم دوست

داشتن چیه؟ نمی دونم چی به سرم اومده! عاشق نیستم که بخوام بگم طعم شکست عشق منو به این روز انداخته ولی

از عاشق دردم بیشتره واقعاً شاید عاشقم اما خودم نمی دونم.

دیگر توان خودداري نداشتم بلند گریه می کردم و خدا رو صدا می کردم و از او دلیل می خواستم. تا حالا هیچ کس

راز دل من رو نفهمیده بود و اصلاً متوجه نشده بودم که تمام حرف هام رو فقط به دریا و خدا نزدم، برگشتم دیدم

سهیل پشت سرم ایستاده.

گریه کرده بود، چشمانش پر از اشک بود، همان طور که نگاهش می کردم ازش پرسیدم:

_تو از کی اینجا ایستادي؟

romangram.com | @romangram_com