#بغض_غزل_پارت_38
_از همون موقعی که اومدي اینجا، می تونم پیشت بشینم؟!
_خواهش می کنم، بفرمایید.
سهیل اومد کنارم روي شن هاي ساحل نشست و گفت: ببحشید که بدون اجازه اومدم و حرف هات رو گوش دادم ولی
به غیر از من یکی دیگه هم اینجا بود البته اون تا متوجه ي من شد معذرت خواهی کرد و رفت ولی تا همین لحظه هاي
آخر بود.
_کی رو می گی؟
_برگرد نگاه کن، داره می ره، هنوز پیش بقیه نرسیده.
به سمتی که می گفت نگاه کردم، هاج و واج مونده بودم با تعجب پرسیدم:
_آرمان؟!
_آره، داشت به حرف هات گوش می داد، ولی این رو بگم اون قبل از تو اینجا بود ولی مثل این که تو متووجه نشدي!
_راست می گی؟!
_آره یه ده دقیقه قبل از تو اومده بود اینجا.
حالم خیلی گرفته شده بود، حرف هاي دلم رو آرمان هم شنیده بود، دیگر حتی فکرش هم نمی توانستم بکنم که یک
لحظه بتونم تو چشماش نگاه کنم، احساس کردم خیلی از او خجالت می کشم، تو خودم بودم که سهیل از فکر در
آوردم و گفت:
_غزل!
_بله
_تو نظرت در مورد من چیه؟
_یعنی چی؟
romangram.com | @romangram_com