#بغض_غزل_پارت_36


چشمانم از تعجب گرد شده بود، باورمنمی شد ولی این همان آرمان بود که شب مهمانی صفورا گیتار می زد و می

خوند، آیسان و شادي هم بودند آنها هم تعجب کردند که بابا من روبه بچه هاي آقی نواصري و آنها رو به من معرفی

کرد، هر چند که بابا عسل رو معرفی نکرد و گفت که شما می شناسیدش، علاوه بر این، همسر آیسان هم همراه آنها

بود. به هر حال بعد از سلام و احوالپرسی مادربزرگ از آنها خواست تا وسایلشون رو جمع کنند و به ما بپیوندند،

بلاخره همه با هم یکی شدیم ولی همین که حواسم رو جمع کردم متوجه شدم که سهیل نیست، از عسل پرسیدم که

سهیل رو دیده که گفت:

_از همون موقعی که آقاي نواصري و بچه ها اومدن، پاشده رفته کنار دریا، اوناهاش اونجاست.

به جایی که عسل می گفت نگاه کردم، دیدم سهیل خیلی دورتر از ما کنار آب ایستاده، خیلی دلم می خواست برم

پیش او و باهاش حرف بزنم ولی خوب می دونستم که الان بیشتر از هر وقتی دوست داره تنها باشه، بعد از مدتی با

بچه ها تصمیم گرفتیم کنار دریا بریم و آب بازي و شنا کنیم، همگی پاشدیم رفتیم، همه داخل آب رفتن ولی من

نرفته بودم هر چند که پیام یه جا درون آب نشست و کلی آب پاشید طرف من و خیسم کرد.

به هر حال پنهانی از دستشان فرار کردم و با فاصله از آنها کنار ساحل نشستم. از اون قسمت سهیل رو می دیدم، هنوز

همانطور ایستاده بود، بغض بدي گلویم رو گرفته بود. خیلی دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی انگار او دوست

نداشت. حال عجیبی داشتم شروع کردم با خودم حرف زدن:

_اول می خوام به خدا سلام کنم، خدایی که قلب رو در تن ما جاي داد ولی معشوق رو پیدا نساخت، سلام به خداي همه

ي عشق ها، سلام به دنیاي رنگین با زندگی غمگین. سلام به زندگی دردناك با موجوداتی ترسناك و هزاران سلام و

درود دیگر به همه ي عاشقان زنجیر شده ي زمان.

مثل دیوانه ها شده بودم بغض داشت خفه ام می کرد. دریا رو با زنگ ادبیات اشتباه گرفته بودم،می خواستم داد بزنم

ولی نمی شد می خواستم گریه کنم نمی توانستم، حالم برجوري خراب شده بود و با بغض خودم ادامه دادم که:


romangram.com | @romangram_com