#بغض_غزل_پارت_35
_دیگه تکرار نشه.
در حین بگو بخند بودیم که پسر جوانی به ما نزدیک شد و گفت: معذرت می خوام، ما از تهران اومدیم و اینجا مسافر
هستیم، بادمون رفته همراهمون نمک بیاریم شما نمک همراهتون هست؟!
تا مادربزرگ خواست حرف بزنه نیما سریع گفت: به به آقا آرش؟ بلاخره اومدید؟ همگی تعجب کرده بودیم و به نیما
نگاه می کردیم که نیما بلند شد و با آرش روبوسی و احوالپرسی کرد. آرش می گفت که دیروز حرکت کردن و قصد
دارند به نمک آبرود بروند اما یکی دو روز رامسر می مانند، قبل ار این که کسی سؤالی بپرسه نیما خطاب به بابا گفت:
_بابا شناختی؟ پسر آقاي مهندس نواصري هستند، مگه منتظرشون نبودي؟
بابا اصلاً حواسش نبود و تازه آرش رو دیده بود، بلند شد و آرش رو بوسید، من و مامان و عسل و سهیل هم بلند
شدیم و سلام کردیم. آقاي نواصري همکار پدر بود، نیما هم چون به محل کار بابا رفت و آمد داشتبیشتر از ما دوستان
بابا و خانواده هایشان رو می شناخت. من آقاي نواصري رو از قبل دیده بودم ولی خانواده ي او را تا آن لحظه ملاقات
نکرده بودم. بعد از آن بابا و مامان به همراه مادربزرگ بلند شدند و به همراه آرش و نیما به کنار خانواده ي آقاي
نواصري رفتند تا با آنها احوالپرسی داشته باشند.
ما نشسته بودیم و صحتبت می کردیم که پیام گفت:
_بچه ها همه دارن می ان این طرف، خودتون رو مرتب کنید.
آخه همه فهمیده بودند آقاي نواصري یکی از محترم ترین همکارهاي بابا بوده بوده و ما هم که کلی با آشغال چیپس
و پفک و پوست تخمه، اطاف خودمان رو کثیف کرده بودیم، همه سریع آشغال ها رو جمع کردیم که صراي بابا رو
شنیدیم که خطاب به ما گفت:
_این هم جناب آقاي نواصري عزیز، همکار محترم بنده!
همگی بلند شدیم و سلام کردیم، پیام پشت سر من و مرجان زیر لب گفت: اُ اُ باباتون با چه تیپ احترامی می یاد!
من و مرجان می خندیدیم و همین که سرم رو بالا آوردم تا به اعضاي خانواده اش سلام کنم پاهایم خشک شد و
romangram.com | @romangram_com