#بغض_غزل_پارت_34
_فکر نکن متوجه نیستم که تو مراقب کارهاي منی!
_من؟!
_غزل به هر حال خودت رو درگیر کار من نکن.
_من اصلاً منظور تو رو نمی فهمم؟!
_بذار با غم خودم آروم بگیرم، ازت خواهش می کنم سعی نکن من رو دلداري بدي، جز خدا هیچ کس نمی تونه این
کار رو بکنه.
وقتی سهیل این حرف رو زد کنار خانواده رسیده بودیم و صحبت مادر همین جا تمام شد. جاي خلوتی بود و ما هم از
این که کسی اطرافمان نبود خوشحال بودیم. این طوري راحت تر بودیم مقداري که نشستیم دو تا ماشین از دور
نمایان شد که معلوم بود قصد دارند به منطقه ي ما بیایند، حال همه گرفته شده بود هر چند که من اصلاً توي حال
خودم نبودم و به کلی سر موضوع سهیل کلافه شده بودم به خصوص حرف آخرش رو که زده بود، بغض عجیبی رو در
گلویم نشونده بود. اون دو ماشین هم تقریباً با مقداري فاصله از ما توقف کردند تقریباً دو خانواده بودند و ما هم از
این که خانواده کنارمان نشسته خیالمان راحت شده بود که می توانستیم راحت باشیم. زمانی گذشته بود که رئوف
خطاب به من گفت:
_غزل خانم، قصد ندارید با رفیقتون سلام و احوالپرسی کنید؟
بچه ها می خندیدند من هم براي اینکه ضایع نشده باشم گفتم: شما ناراحت نباش رئوف خان، نوبت به دریا جونم می
رسه.
_آهان! پس این طوریه؟!
_بله، مشکلی هست؟
_خیر، معذرت می خوام.
romangram.com | @romangram_com