#بغض_غزل_پارت_33
خونه ي کرم و قهوه اي پوشیده بودم و روسري قهوه اي هم سر کرده بودم که خیلی به من می اومد به قول نیما شکل
ماه شده بودم.
به منطقه ي خاکباز رفته بودیم، منطقه ي با صفا که دریاش خیلی قشنگ و دیدنی است. در فاصله ي راه ممن و دایی
پیام و زن دایی و نیما با ماشین سهیل رفتیم و من صندلی عقب پشت راننده نشستم،آیینه ي ماشین دقیقاً به سمت من
تنظیم شده بود و چشمهاي سهیل راحت و دقیق من رو می دید، ولی من فقط از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه می
کردم و از دیدن طبیعت لذت می بردم. اما با شنیدن صداي آهنگی که ضبط پخش می شد ناخودآگاه نگاهم به سمت
چسمهاي سهیل سوق خورد ولی سهیل داشت رانندگی اش رو می کرد. براي کی لحظه سهیل نگاهش رو به آیینه
انداخت ولی کاش هیچ وقت اون نگاه غمگین رو از چشمهاش نمی دیدم، وقتی با صداي آهنگ زمزمه می کرد:
بین ما هر چی بوده تموم شده عشق این دوره چه بی دووم شده
بعد از اون دیگر نگاه من و سهیل با هم تلاقی نکرد ولی بعد از ده دقیقه که به مقصد رسیدیم همه زود از ماشین پیاده
شدند ولی من دیرتر از بقیه تا خواستم از ماشین پیاده شوم سهیل گفت:
_چند لحظه صبر کن!
قلبم تند تند می زد عرق کرده بودم، نمی دونستم سهیل په کارم دارد. هنوز ضبط رو خاموش نکرده بود و صدا می
خوند:
نمی خوایی بمونی توي این خونه چشم تو دنبال چشم هاي اونه
سهیل پیاده شد و در ماشین را برایم باز کرد و در حین پیاده شدن من گفت: غزل این قدر حواست به زندگی من
نباشه.
اصلاً منظورش رو نمی فهمیدم. به او نگاه کردم ولی او اصلاً به من نگاه
نمی کرد. بغض گلویم رو گرفته بود، آخه سهیل منظورش چه بود؟ خیلی آرام و ساکت راه افتادیم تا به کنار سایرین
برسیم که دوباره سهیل آهسته و متین گفت:
romangram.com | @romangram_com