#بغض_غزل_پارت_32


اون شب خونه مادربزرگ شور و حال خاصی داشت، خیلی خوش گذشت من هم تا توانستم سربه سر نیما، سهیل و

رئوف گذاشتم و هر دم به ساعت براي آنها یک زن انتخاب می کردم و اذیتشون می کردم. به هر حال آن شب با این

موضوع ها و با حرفهایی در رابطه با عروسی مریم گذشت و قرار شد که روز بعد ناهار رو بیرون یعنی کنار دریا

بخوریم، من سر از پا نمی شناختم بیشتر از همه من خوشحال بودم. وقتی که رئوف خوشحالی من رو دید گفت:

_خوش بحالت شده غزل مگه نه؟

_منظورت چیه؟

_منظورم اینه که فردا می خوایم بریم پیش رفیقتون دیگه!

همه از گفتۀ رئوف تعجب کرده بودند و من هم که اصلاً از حرف هاش سر در نمی آوردم پرسیدم:

_می خوایم بریم پیش رفیق من؟!

_آره دیگه.

_می شه بپرسم رفیق من کیه؟

_تو عجب دوستی هستی ها یک ساله ندیدیش فراموشش کردي؟

_درست حرف بزن رئوف، متوجه منظورت منی شم!

_اي بابا، می خوایم بریم دریا دیگه، دریا هم که عشق جنابعالی یه و هر دفعه می بینیشون کلی باید تنهایی باهاشون

درد و دل کنی، خوب آدم شک می کنه و فکر می کنه دریا هم آدمه.

همگی خندیدیم البته من هم کم نیاوردم و جواب رئوف را دادم ولی او راست می گفت من هر وقت دریا رو می دیدم

از خودم بی خود می شدم و کلی با دریا درد و دل می کردم و باهاش حرف می زدم، درست مثل این که درام با یه

انسان حرف می زنم.

صبح روز بعد غذا رو آماده کرده بودیم که همراه خود ببریم. همگی آماده بودیم، من هم یک شلوار با پیراهن چهار


romangram.com | @romangram_com