#بغض_غزل_پارت_31
منتظر ما ایستاده بودند . بعد از سلام و احوالپرسی با رئوف خودم رو محکم تو بغل پیام انداختم و بوسیدمش . با آنکه
دو هفته ي پیش دیده بودمش ولی کلی دلم برایش تنگ شده بود . بعد از شنیدن سر و صداي ما دیگران هم به حیاط
آمدند و بعد از کلی احوالپرسی ، من و عسل و مامان زمانی که خواستیم به مجتبی سلام کنیم همین طور هاج و واج
موندیم که مجتبی پرسید:
-ببخشید اتفاقی افتاده؟
عسل گفت: شما آقا مجتبی هستید؟!
-بله چطور مگه؟
من گفتم : هیچی آقا مجتبی، مو کاشتید نشناختیمتون؟
همه زدن زیر خنده . مجتبی بیچاره متعجب ایستاده بود که رئوف گفت:
-مجتبی، غزل، نیازي نیست تعجب کنید این ها همش به خالی بندي هاي من بر می گرده؟!
بعد از حرف رئوف، مامان کفشش رو درآورد و به دنبال رئوف دوید که مجتبی از من پرسید:
-ببخشید مگه رئوف به شما چی گفته؟
من ماجرا رو براي مجتبی تعریف کردم و او هم که تازه متوجه شده بود کلی خندید ، طفلک اصلا به اون چیزي که
رئوف گفته بود شباهت نداشت ، پوستی گندمی ، موهاي مشکی و بلند و پر و چشمانی مشکی داشت ، در کل چهره اي
جذاب داشت که به مریم می اومد و برازنده ي هم بودند.
به هر ترتیب سلام و احوالپرسی ها که تمام شد همگی به داخل خونه رفتیم ، خونه مادربزرگ خیلی شلوغ بود ، همه
اونجا بودند خاله پري و خانواده اش به همراه نامزد مریم و خانواده ي عمو حسام که پسر خاله ي مادرم بود و یک
دختر بیست و یک ساله به نام رها داشت . رها واقعا زیبا بود و مهربانی اش به زیباییش دو چندان اضافه کرده بود من
در همان لحظه اول متوجه ي نگاه نیما به رها شدم و از نگاهی که میان این دو تلاقی شد غاقل نموندم و این سرآغاز
سربه سر گذاشتن هاي من با نیما بود.
romangram.com | @romangram_com