#بغض_غزل_پارت_30


-خب اینو از همون اول می گفتی ، حالا خیلی وقت داریم واسه من سوسه هم میاد.

در همین لحظه مامان ما رو از پایین صدا زد و گفت : بچه ها در می زنن یکی بره در رو باز کنه.

نیما آهسته طوري که صداش پایین نره گفت: اون ها پایین هستن اون وقت ما باید از بالا بریم پایین در رو باز کنیم.

عسل گفت : خب حالا ، غر نزن برو در رو باز کن.

نیما گفت: غزل جان با شماست دیگه می گه برو در رو باز کن.

-اوامر دیگه ؟

-نیست!

-رو تو برم بابا!

من هم رفتم پایین و اف اف رو جواب دادم : بله؟ بیا بالا!

نیما گفت : کی بود غزل ؟

-سهیل.

-پس آقا سهیل هم تشریف آوردن!

سهیل اومد و سلام کرد ، بیچاره فکر می کرد دیر کرده ولی وقتی وضع ما رو دید خیالش راحت شد، به هر ترتیبی بود

همگی حاضر شدیم و به سمت رامسر حرکت کردیم . من و عسل با ماشین بابا و نیما و سهیل هم با ماشین سهیل

بودند ، در بین راه دایی و خاله چند بار تماس گرفتند که ببینند کی می رسیم . ما هم هر قدر به رامسر نزدیک می

شدیم قلب هامون تندتر می زد ، هم واسه ي اینکه خیلی وقت بود که مادربزرگ و خاله اینا رو ندیده بودیم و هم

اینکه بار اولی بود که می خواستیم با نامزد مریم روبه رو بشیم ، آخه هر کسی یه نوع قیافه رو براي ما تفسیر کرده

مجتبی تقریبا کچل است و چشمان سیاه و پوستی » : بود ، رئوف پسر خاله ي من و هم سن سهیل بود او به ما گفته بود

هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که دایی پیام و رئوف از خانه بیرون اومدند ، از قرار معلوم در حیاط « سبزه دارد


romangram.com | @romangram_com