#بغض_غزل_پارت_29

بماند.

فصل 3

صبح جمعه بود ، این صبح مثل همه ي صبح هاي جمعه دل انگیز بود ولی این دفعه بیش از هر بار دیگري به من و

همه مزه داد ، همه مشغول انجام کاري بودند هرکس به دنبال چیزي می گشت . انگار هرچیزي رو که ما احتیاج

داشتیم گم شده بود . با آنکه از دیشب لباسهایمان را جمع کرده بودیم ولی هنوز آماده ي رفتین نشده بودیم . طبق

معمول بابا هم ایستاده بود و فقط غر می زد . آخه بابا زود وسایلش رو حاضر کرده بود و منتظر ما بود ، سهیل هم

هنوز نیامده بود و دیر کرده بود که من به نیما گفتم:

-نیما، برو یه زنگ به سهیل بزن دیر کرده ها.

-به درك نیومد ما میریم.

عسل با اخمی گفت: نیما! این حرف یعنی چی ؟ خجالت بکش.

-خب بابا ، شوخی کردم شما چرا به دل می گیرید ؟ راستی غزل تو اون حافظ من رو ندیدي؟

-چی ؟

-همچین می گی چی انگار تا حالا نشنیدي، دیوان حافظم رو می گم.

-چی؟!

-اي یرقان و چی؟ مسخره بازي درنیار، دیره، بابا الان دوباره صداش درمی یاد.

-دیوان حافظتون؟!

-آره.

-من خبر ندارم الان خودم کجام، حالا تو از من حافظ می خواي ؟! در ضمن حافظ تو نه و حافظ من.

-خب بابا، دیدي یا نه؟

-نه.

romangram.com | @romangram_com