#بغض_غزل_پارت_3
-خب بگو.
-دایی پیام
-برو مامان! من میگم حوصله ندارم شما هم سربه سرم می ذاري.
-جدي گفتم غزل خانوم،به قیافه ام می خوره شوخی کنم؟ دایی صبح زنگ زد و گفت داره می یاد این جا مثل اینکه
تهران یه کاري داره،سه چهار روزه هم برمیگرده!
-مامان! جون غزل راست میگی ؟
-واي غزل، کلافه ام کردي،دروغم چیه ؟
-آخ جون، مامانی هم خونه رو تمیز می کنم،هم ظرف هارو می شورم،هم غذا می پزم،اصلا هرکاري بگی انجام میدم!
-تو نمی خواد خودتو اذیت کنی همون خونه رو مرتب کن،شاهکار کردي!
در همین حین نیما از سرکار برگشت و گفت: سلام!من اومدم.
نمی دونستم چطور باید خوشحالی ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم.دایی پیام داشت می اومد،دایی پیام بیست ونه سال
بیشتر نداشت،شاید به همین خاطر خیلی با هم صمیمی بودیم هرچند نمی واست زن دایی مرجان و عرشیا کوچولو را
همراه خود بیاورد. ولی باز هم خیلی خوشحال بودم به همین خاطر وقتی صداي سلام نیمارو شنیدم از خوشحالی خودم
رو توي بغلش انداختم و بوسیدمش.نیما که از کارهاي من تعجب کرده بود گفت:
-خدا امرزو رو بخیر کنه چه خبر شده که تو دوباره زده به سرت!؟
-داداش مژده بده.
-مژده کیه ؟
-مژده کیه،چیه؟ میگم مژدگانی بده.
-شرمنده من از این پول ها ندارم.
-گدا بابا پول نمی خوام ولی مژدگانی بده.
romangram.com | @romangram_com