#بغض_غزل_پارت_25

ما همه به حرفهاي مهرشاد می خندیدم خود آرمان هم خنده اش گرفته بود و در جواب مهرشاد گفت:

-این حرف ها به جاي دستت درد نکنه است دیگه، تو باز دو نفر آدم محترم دیدي خود شیرینی و زبون بازیت

گرفته؟

-آرمان جان براي چی باید بگم دستت درد نکنه عزیزم ، لزومی نداره ، در ضمن اگه من خودشیرینی می کنم بهتر از

اینه که گرگ باشم ولی جلو دو نفر آدم محترم خودم رو مثل آهوي ناز نازي جلوه بدم، آهو خانوم.

-خجالت بکش مهرشاد.

-کش نمیاد ، می گی چیکار کنم ؟

-ببخشید من از شما معذرت می خوام این یه مقدار مغزش آب برداشته ، شما ناراحت نشید لطفا.

مهرشاد انگار دست بردار نبود با همان لحن شوخ و شنگ خود جواب داد : بیا برو پدر سوخته ! من مغزم آب برداشته

؟خب اگه اینطوره آب که از پاره آجر بهتره مغز تو که پاره آجر برداشته ،آهو خانوم.

-من جوابت رو نمی دم چون خودت خوب می دونی اگه جوابت رو بدم دیگه نمی تونی سرت رو بالا بگیري ها؟

-این یکی رو راست گفتی خوشم می یاد خودت اعتراف می کنی که بی حیایی و شرم سرت نمی شه ، آخه می دونید

بچه ها این یه بی شرفیه ، این جوري نگاش نکنید که مثل آهو ایستاده یه پدر سوخته اي بی شرمی هست که لنگه اش

نیست.

-بسه مهرشاد ، تمومش کن این وراجی رو.

-آه خوبه ، گفتم شاید می خواي بگی زندگی رو ، یهو ترسیدم ، آخه من جوونم و هزار آرزو دارم.

آرمان بی حوصله گفت : خوبه پس یادم باشه به یکی از آرزوهاي عزیزتون موضوع رو برسونم.

-آرمان جان، حالا دو دقیقه باهات صمیمی شدم پسر خاله نشو. به تو چه که تو زندگی خصوصی دیگران دخالت می

کنی ؟ البته من که گفتم تو بی حیایی، کاري هم نمی شه برات کرد!

همگی می خندیدم و من تصمیم به رفتن گرفتم که نیما پرسید : آقا مهرشاد نگفتید مربیتون کی بود؟

romangram.com | @romangram_com