#بغض_غزل_پارت_21
اند.
آیسان خندید و گفت: بابا چیه؟ آرمان برادرمه.
-راست میگی؟! آخه شادي به تو و آرمان خیلی شباهت داره.
-خب مگه چیه؟ من مادرشم، اونم دایی اش. کلا به خانواده من رفته.
به هر حال خیلی ناز و دوست داشتنیه.
-به مامانش برده دیگه.
-خب بابا تو هم خودت رو کشتی!
هر دو نفرمون زدیم زیر خنده و به جمع پیوستیم. عسل از وقتی گریه کرده بود خیلی آروم تر شده بود. ولی من دلم
داشت می ترکید. دنبال یه فرصت بودم که بزنم زیر گریه. همه اش چشمم دنبال این بود که ببینم سهیل چی کار می
کنه. یک لحظه دیدم سهیل کنار نیما ایستاده. از فرصت استفاده کردم تا به بهانه صحبت کردن با نیما کمی هم از حال
و هواي سهیل سر در بیارم:
-نیما جونم، خسته نباشی.
نیما به طرفم چرخید و گفت: چرا خسته ام، بیا شونه هام رو ماساژ بده خستگیم در بره.
-نه بابا، دیگه چی؟
-هیچی همین یه کارو بکنی دیگه چیزي ازت نمی خوام.
سهیل هم ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. نمی دانم چرا ولی از اینکه برگردم و مستفیم توي چشم هایش نگاه کنم
می ترسیدم. چون چشمان تیله اي سهیل در حالت عادي آدم رو هیپنوتیزم می کرد واي بحال زمانی که غمگین هم
بود. به هر سختی که بود به سهیل نگاه کردم و گفتم:
آقا سهیل، تحویل بگیر.
-کی رو؟
romangram.com | @romangram_com