#بغض_غزل_پارت_20
زندگی اش خورده بود هر چند که هنوز به غم از دست دادن پدرش عادت نکرده بود، آروم و معصوم سرش را پایین
اندخته بود و با آواز آرمان زمزمه می کرد. نمی دانم چرا ولی آرزو می کردم کاش این مهمانی زودتر به پایان برسد و
به خونه برمی گشتیم. من سهیل رو به اندازه عالم دوست داشتم و نمی توانستم ببینم که این طور ناراحت و غمگین
است. با به پایان رسیدن آواز آرمان، صداي تشویق همه به هوا برخاست. علی هم روي آنها را بوسید و صمیمانه از
آنها تشکر کرد.
حیرون مونده بودم که شادي چرا یهو تو بغل من بی قراري می کرد. هر چی دنبال آیسان می گشتم پیدایش نمی
کردم. در این حین یک نفر گفت:
معذرت می خوام خانم، شادي بهانه من رو می گیره.
نگاهم را بالا آوردم و نگاهم به آرمان افتاد. متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت:
ببخشید متوجه بودم که در این مدت اذیت تون می کرد. واقعا شرمنده.
-خواهش می کنم، شادي بچه آرومیع ولی یه دفعه نمی دونم چش شد.
-چیزیش نیست. این همیشه بی قراري من رو می کنه.
شادي دستاش رو باز کرده بود که به بغل آرمان برود. آرمان هم اون رو از بغل من گرفت و دوباره از من معذرت
خواهی کرد و رفت. چند لحظه بعد آیسان پیش من آمد و سراغ شادي رو گرفت و من هم گفتم که آرمان از من
گرفتش. او گفت:
این هم خودش را کشت با آرمان جونش. فکر کنم شادي آرمان رو بیشتر از من دوست داره.
-چه طور مگه؟!
-آخه همیشه وقتی بغل منه تا آرمان رو می بینه براي این که پیش ةرمان بره می زنه زیر گریه.
من هم که فکر کرده بودم آرمان پدر شادي است گفتم: به هر حال باباشه ، دختر بچه ها همیشه به باباهاشون وابسته
romangram.com | @romangram_com