#بغض_غزل_پارت_18
نیما گفت: غزل تو عجب پدر سوخته اي هستی ها! من که یک ساعته حاضرم.
بابا بعد از شنیدن حرف نیما گفت: آهاي آقا نیما، از خودت مایه بذار، پدر سوخته هم جد وآباد و باباته!
نیما خندان گفت: آهان این طوریه! اگر این طوري باشه غزل جان، خیلی بابا و جد و آباد سوخته اي!
با این گفته نیما، بابا کوسن مبل را برداشت و به سمت نیما انداخت و بعد یکی یکی به دنبال ما ها افتاد تا ما رو هم
گوشمالی بده. به همین خاطر همه به بیرون پریدیم و بابا هم بیرون آمد و با هم به منزل آقاي سالاري، پدر صفورا
رفتیم.
مهمانی خیلی خوبی بود، الحق که علی هم براي صفورا سنگ تمام گذاشته بود، همه دوستان صفورا و حتی دوستان علی
هم دعوت بودند. علی براي گرم کردن مجلس از یکی از دوستانش خواسته بود که ارگ خود را بیاورد و مجلس
گرمی کنی. واقعا معرکه بود طوري مجلس گرمی می کرد که من یکی از بس رقصیده بودم هلاك شدم. البته فقط من
نبودم که می رقصیدم در واقع همه صندلی خالی شده بودند و هیچکس ننشسته بود. به هر حال بعد از صرف شام علی
اومد بین خانم ها و اعلام کرد حالا به جاي ارگ زدن چند نفر دیگر از دوستانش می خواهند گیتار و ویلون بزنند و
بخوانند و از ما خواست به جمع آقایون بپیوندیم. دوست هاي علی دو نفر بودند.یکی از آنها گیتار می زد و می خوند و
دیگري ویلون می زد که اسمش مهرشاد و اونی که گیتار میزد و می خوند رو آرمان صدا می کردند.
کار مهرشاد واقعا در نواختن ویلون معرکه بود هرچند که صداي آرمان هم فوق العاده زیبا بود، تمام لحظه اي که این
دوتا ساز می زدند، من چشمم یا به ویولون مهرشاد بود یا به دست آرمان که صداي گرم و با نفوذي داشت. وقتی می
خوند و گیتار می زد انگار یه چیزي تو دل آدم تکان می خورد. من خیلی سعی کرده بودم گریه نکنم، ولی وقتی گریه
عسل و یکی دو نفر دیگه رو دیدم، بغض بدجوري گلویم را گرفته بود. نمی دانم یک دفعه چی شد که چشمم به چشم
سهیل افتاد، تا حالا نگاه سهیل را این جوري ندیده بودم. چشمانش پر از اشک بود. وقتی نگاهش به نگاهم افتاد، اولین
نفري که سرش را پایین انداخت او بود، ولی من هنوز مات و متحیر به او نگاه می کردم که یکی از دوستان صفورا من
romangram.com | @romangram_com