#بغض_غزل_پارت_17

درآوردم و عوض کردم ولی هنوز لباس مناسبی رو انتخاب نکرده بودم که مامان با دیدن تختم که پر از لباس بود،

جیغش به هوا رفت و گفت:

آهاي دختر، مگه می خواي عروس ببري؟ داري چیکار می کنی؟

-هیچی مامان.

-پدر سوخته، تو به این همه ریخت و پاشی که کردي میگی هیچی؟

عسل به جاي من جواب داد: مامان گیر دادي ها! خب می خوایم بریم جشن.

-جشن می خواین برین، دیدن رئیس جمهور نمی خواین برین که این قدر به خودتون می رسین؟

در همین لحظه نیما از سر و صداي ما وارد اتاق شد و با دیدن اون ریخت و پاش ها، ایستاده بود و مثل آدمهاي کلافه

سرش را می خواروند و گفت:

منو بگو اومدم از شما سراغ ادکلن ام رو بگیرم.

عسل گفت: برو نیما جان، بدجایی اومدي دنبال ادکلن بگردي.

-آره راست میگی. لطفا شما هر موقع خودتون رو پیدا کردین، یه سر دنبال ادکلن من بگردید.

عسل گفت: باشه حالا تو برو.

-می گردید ها.

-قول بهت نمی دم، چون معلوم نیست ما خودمون رو پیدا کنیم. چه برسه به ادکلن تو.

-من سرم نمی شه، من ادکلن ام رو می خوام.

این را گفت و بی خیال به وضع ما از اتاق بیرون رفت. به هر ترتیبی بود همگی حاضر شدیم و بعد از یک ساعت غرغر

بابا پایین رفتیم که بابا عصبانی گفت:

-چه عجب، تموم شد قر و فرهاتون؟

-آره بابا تموم شد. دیدي ما چه سریع حاضر شدیم، همه اش معطل نیما بودیم.

romangram.com | @romangram_com