#بغض_غزل_پارت_149

داد بچه ها به هوا بلند شد که نیما به نمایندگی از همه گفت:بابا جون به سر شدیم،دیگه مشکل چیه؟

بابا قیافه ي حق به جانبی گرفت و عصبانی گفت:اخه توي پدر سوخته که عین خیالت نیست،من بدبخت باید جهاز این

دختر رو تکمیل کنم و براي جنابعالی خونه بگیرم،فکر این هستم که با چه نقشه اي میشه بانک رو زد.

همه زدیم زیر خنده،نیما جواب بابا رو داد و گفت:شما ناراحت نباشید،جهاز عسل که تقریبا کامله و نمیخواد بهونه

بیارید من هم خودم نصف پول خونه رو از پس اندازم دارم که بدم،نصف دیگه اش هم شما محبت کنید.

-حالا اگه من نخوام محبت کنم کی رو باید ببینم؟

-شما این کارو نمیکنید.

-گیرم که کردم،بعدش چی؟

-چیزي نمیشه فقط با یه اشاره کل این افراد میریزن سرتون.

بابا خندید و دستاش رو به علامت تسلیم بالا اورد.خنده ام گرفته بود ولی ناگاه خنده از لبلنم محو شد وقتی که به این

فکر افتادم که اگه سهیل نتونه تا چهار ماهه دیگر خودش رو به ایران برسونه چی میشه و از اینکه پیشنهاد دادم کلی

خودم رو سرزنش کردم،ناگاه رها از فکر و خیال خارجم کرد و گفت:

-چرا توي فکري؟

من هم خندیدم و گفتم:دارم فکر میکنم که براي عروسیتون لباس چی بپوشم؟

رها خندید و گفت:حالا زود نیست؟

-نه،اصلا!

-خب حالا تو چرا این قدر خوش خیالی؟

-چه طور مگه؟

-اخه مگه قراره تو رو به عروسیمون راه بدیم،نه عزیزم فکرش رو از سرت بیرون کن که تو رو دعوت نمیکنیم.

-اوه،نه بابا!مگه من به دعوت احتیاج دارم،اصلا من نباشم عروسیتون سر نمیگیره.

romangram.com | @romangram_com