#بغض_غزل_پارت_147
چی رو؟
هیچی، هر چی هست مبارکت باشه.
این رو گفت و بی تفاوت از کنارم به پایین رفت، ناي این که از پله ها پایین برگردم و نداشتم ولی هر طور بود خودم
رو رسوندم و کنار بچه ها ایستادم تا بلکه از اون حال و هوا بیرون بیام، خیلی دوست داشتم اون مجلس زودتر توم
بشه و من بتونم به اتاقم برم و اون پاکت و جعبه رو باز کنم، دیگر حتی جرأت این که به سمت جایی که رئوف نشسته
بود برگردم رو هم نداشتم چی برسه بخوام تو چشاش نگاه کنم، آرمان بعد از اون دیگر به چشمان من علی رغم این
که چندین بار نگاهش کردم ، نگاهی نکرد.
آن مجلس به هر ترتیب که بود تموم شد و همگی خسته اما خوشحال بر روي مبلمان و عده اي هم روي زمین نشستند
تا نفسی بکشند، در این میان تنها کسی مه خنده بر لب نداشت رئوف بود که خیلی جدي نشسته بود و به نقش هاي
قالی خیره شده بود ، بابا که متوجه حال رئوف شده بود و گفت: رئوف جان چرا دمقی؟
نه عمئ جان کی گفته؟!
زیاد تو فکرش نباش، نوبت تو هم می شه.
رئوف لبخندي زد و گفت: نه بابا عمو جان شما چه فکر ها می کنید.
این آقا منوچهربیخیاله ، ناراحت نباش خودم واسه ات یه خل و چل مثل خودت پیدا می کنمو برات آستین بالا می زنم.
مه زدیم زیر خنده، رئوف هم خنده اش گرفت و خندید، بین اون همه مشکل و دغدغه خاطر فقط رئوف و کم داشتم
که اون هم بهش اضافه شده بود، خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم و از بد گمانی بیرون بیارمش ولی نمی
تونستم چنین کاري کنم یعنی با ان رفتاري که با من داشت جرأت نمی کردم به سمتش برم چی برسه به اینکه بخوام
باهاش حرف بزنم توي همین فکر بودم که بی اختیار سرم رو به سمت رئوف بالا آوردم ، نگاهی به من انداخت و من و
هم با نگرانی نگاهش کردم ، باورم نمی شد ولی لبخندي زد و نگاهش و از من گرفت، لبخندش معناب تمسخر نمی
داد و خیالم از این بابت راحت بود، در این لحظه نیما براي این که خستگی رو از جمع دور کنه خطاب به عسل گفت:
romangram.com | @romangram_com