#بغض_غزل_پارت_146


نشده بودم، ناگاه حواسم به پاکت و جعبه جمع شد، نکاهی به آن کردم و خنده بر لبانم اومد، اخه پاکت دقیقا مثل

همان پاکتی بود که سهیل نامه اي برایم درونش گذاشته بود، بی اختیار آنها رو بر روي قلبم فشردم و بوسیدم تا

خواستم با آسمان بالاي سرم نگاه کنم متوجه تراس اتاق نیما شدم. اول فکر کردم نیماست ولی بعد که دقت کردم

متوجه ي عصبانیت رئوف شدم که با خشم به من نگاه می کرد، دستپاچه شده بودم بلند طوري که صدایم رو بشنود

گفتم:

رفتی تراس واسه چی؟ از کی اونجایی؟

اما رئوف بی تفاوت به سوال من رویش رو از من گرفت و از تراس به اتاق رفت، قلبم تند تند می زد ، حالت تهوع

گرفته بودم نمی دونستم باید چیکار کنم، رئوف از اون بالا صداي من و آرمان و نمی شنید و خدا می دونست که در

مورد ما چی فکر کرده بود، و چه قضاوتی کرده بودو اعصابم خراب شده بود که مریم بیرون اومد و گفت: غزل تو

اینجا چیکار می کنی؟

حالم خوب نبود اومدم هوا بخورم. دختر دیونه ، همه فهمیدن که نیستی، زشته فکر دیگه اي می کنن ها، سریع بیا

بریم تو.

باشه تو برو من الان میام.

بیا همین الان با هم بریم، راستی این چیه دستت؟!

رنگ از صورتم پرید و دست پاچه گفتم: هیچی، هیچی بریم تو.

مریم هم زیاد پاپی نشد و با هم به داخل خونه برگشتیم و من سریع با اتاقم رفتم تا پاکت و جعبه رو پنهان کنم ، وقتی

در اتاق رو بستم که به پایین برگردم، متوجه شدم که کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم رئوف رو دیدم، بی مقدمه

گفت:

قایمشون کردي


romangram.com | @romangram_com