#بغض_غزل_پارت_144


با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم چند پله بالاتر از من آرمان نشسته بود، نگاهی به او انداختم ولی اون به

من نگاه نمی کرد و به حرف خودش ادامه داد:

خیلی به فکرشی، انقدر که فکر نکنم به فکر خودت باشی.

شما هم اینجا هستید؟

می بینید که هستم.

براي چی اومدید اینجا؟

به همون دلیلی که تو اومدي بیرون.

مگر شما می دونید من به چه دلیل به بیرون اومدم؟

واضع و روشنه.

حتمأ اشتباه می کنید چون دلیل خاصی نداره.

آدم هیچ وقت کاري رو بدون انجام نمیده.

درسته ولی....

نگذاشت حرفم و تموم کنم گفت: دیگه ولی معنا نداره ، کاري که نباید می شد شده ، این نشون از خواست و حکمت

خداست، سرنوشت اون هم این طوري بود دیگه.

هاج و واج نگاهش می کردم متوجه نبودم از چی دحرف می زنه متعجب پرسیدم: سرنوشت چه کسی همین طور

بوده؟

سرنوشت هومن کسی که الان یه مدته به خاطرش شب و روز نداري و مدام فکرش مثل خورره به جونت می افته.

مستأصل مونده بودم و به آرمان نگاه می کردم که ادامه داد: صلاح نیست من بیشتر از این بیرون بمونم یهامانتی

داشتم که م خواستم بهتون بدم.


romangram.com | @romangram_com