#بغض_غزل_پارت_142


به همین خیال باش طرف مگه دیوانست؟

شاید باشه.

آهان اگه دیوانه است بحث اون جداست.

با حضور پیام جو صمیمی و شاد بود هر چند که یاد سهیل لحظه اي از فکرم بیرون نمی رفت ولی حداقل روحیه ام از

چند لحظه اي قبل خیلی شادتر و بهتر شده بود.

بالاخره شب بله برون رسیده بود عسل و سزار پا نمی شناخت انگار رو هوا راه می رفت اما فقط خدا از دل سهیل خبر

داشت.

ساعت هشت بود قرار هم براي ساعت هشت و نیم بود ، خونه وضع عجیبی بود هر کس کاري می کرد همه خوشحال

بودند و می خندیدند ، این می رفت و اون یکی دیگه می اومد تنها کسی تنها کسی که آرومتر از همه بودن من و پیام

بودیم که من خیلی خوب می دونستم که پیام هم مانند من الان داره به سهیل و سرگذشتش فکر میکنه و خنده از

لبش رفته. همه منتظر زنگ در بودیم تا اینکه بالاخره زنگ در صدا در اومد و آنهایی که تمام روز براي آمدنش

تدارك دیده بودیم وارد شدند. وقتی دست گل و شیرینی رو دست ارش دیدم یک لحظه در نظرم سهیل اومد و خنده

اي بر لبم نشست ولی باز شنیدن صداي سلام آرش ، خنده از لبانم محو شد و از این رویاي شیرین بیرون اومدم،

تعارفهاي زیادي می شد و هر کس از دري حرف می زد و سخنی می گفت. آرش قیافه ي مظلومی به خودش گرفته

بود از اون بدتر عسل بود که هر کس نمی دونست فکر می کرد تاحالا اصلأ حرف نزده و حرف زدن بلد نیست توي

دلم بر هر دوتاي ایشان خندیدم. در فکر و خیال بودم که متوجه شدم که مخاطب مجلس قرار گرفتم با بشکونی که

مرجان ازم گرفت تازه متوجه ي جمع شده بودم که آقاي نواصري پرسید:

غزل جان ، پرسیدم چرا آرومی ؟ حرف نمی زنی.

کی؟ من؟


romangram.com | @romangram_com