#بغض_غزل_پارت_141

نبود که بخوام خودم رو باهاش سر گرم کنم. صداي زنگ و که شنیدم سریع درو باز کردم ، می دونستم که نیماست و

از این که اومده بود خیلی خوشحال بودم چون حداقل با نیما سر گرم می شدم، هر چند که چند دقیقه بعد از اومدن

نیما دایی اینا هم رسیدند، خونه شلوغ خیلی شلوغ شده بود ، همه من رو می بوسیدند ، اعصابم خراب شده بود ، همه

قربان صدقه ام می رفتند تا اینکه عصبانی شدم و گفتم: دیگه من باشم درس بخونم!

پیام در جواب من گفت: خب بابا تو هم حالا دور بر ندار، دو دقیقه لیلی به لالات گزاشتیم فکر کردي چه خبره؟

نه بابا یه چیزي هم بدهکار شدیم.

باید از خداتم باشه که هی می بوسیمت ، این بوس ها نسیب هر کسی نمی شه ها قیمتش بالاست.

نه بابا ، مگه فروشی هم هست، اگر به مرجان نگفتم.

پیام آروم خندید و گفت: دایی جان ، حالا باهات صمیمی می شم جو نگیردت، در زندگی زنا شویی من هم دخالت نکن

ها.

آفرین زن ذلیل، محافظه کار شدي؟

زن ذلیل باباته.

بابا که صحبت هاي مارو می شنید عصبانی گفت: یه چیزي شنیدم!

پیام دست و پاچه شد و گفت: نه آقاي مهربانی، با جناب نبودیم، باباي خودم رو می گم که خدا بیامرزدش.

آهان ، حالا این شد یه چیزي!

من و نیما و عسل از این که پیام ضایع شده بود خندیدیم که پیام خطاب به من گفت: الهی یه کور و کچل چلاق بیاد

بگیرت و ببره بنگلادش از دستت راحت بشم.

بههیمن خیال باش.

پس چی فکر کردي ؟ خیالت اینه که از این بهتر گیرت میاد

حالا بماند.

romangram.com | @romangram_com