#بغض_غزل_پارت_140


وقتی ارومتر شده بودم نیما سرم رو بلند کرد و اشک هام رو پاك کرد و نگاهی به چشام انداخت و گفت:

نمی خوام بهم بگی چه ات شده، ولی هر وقت که خواستی و هر وقت که احساس کردي که به یه هم راز نیاز داري رو

من حساب کن.

با نگاهم جواب مثبت رو به او دادم. او هم لبخندي زد و بیرون رفت ، واقعا که نیما و سهیل دوست هم بودند اخلاقشان

درست مثل هم بود هر موقع به چشم هاي نیما نگاه می کردم یاد سهیل می افتادم. هر چند که چشمان ابی و تیله اي

سهیل چشم هایی نبود که ادم به هیمن راحتی بخواد از یاد ببره.

شب که بابا به منزل برگشت من رو غرق بوسه کرد شاید بخاطر خوشحالی بابا بود که خندیدم چون اصلأ میل به

خندیدن نداشتم و قبولی در دانشگاه از غصه ي من کم نمی کرد روز خوبی اما شب دلگیري براي من بود، ان شب هم

مثل شب هاي دیگر تمام شد مثل همه ي شبهاي با گفتن شب بخیري از پشت پنجره در حالی که به دور دست اسمان

نگاه می کردم و براي سهیل می فرستادم.

روز چهار شنبه بود، توي این مدت آرمان به خونهی ما نیامده و سهیل هم زندگی نزده بود. روز هاي سختی براي من

سپري می شد، با آنکه پیام و خاله اینا داشتن به تهران می اومدن و تا یکی دو ساعت دیگر می رسیدند. اما هنوز هم

کسل بودم ، او اومدن پیام خوشحال بودم ولی نبودن سهیل غمگین، روز بعد روزي بود که سهیل براي همیشه رنگ

زندگیش رو می باخت، کار زیاد بود که انجام می شد ولی نیما به مامان سفارش کرده بود که من رو خسته نکند. مامان

هم زیاد به من کاري نمی داد که انجام بدم. دوست داشتم یه جوري سر گرم باشم تا اینقدر فکرو خیال نکنم اما دست

و دلم اصلأ به کار نمی رفت. خیلی بی حوصله بودم ، خواستم که یه جوري خودم رو سر گرم کنم.تصمیم گرفتم که

یک تماس با صفورا بگیرم و ککمی باهاش صحبت کنم ، خیلی وقت بود که از او بی خبر بودم تلفن رو بر داشتم و

شماره اش رو گرفتم کمی باهاش صحبت کردم. البته کمی که چه عرض کنم حدود نیم ساعت باهم صحبت کردیم و

قرار شد که روز جمعه براي جشن کمی زودتر بیایید و تو کارها به ما کمک کند. بعد از صحبت با صفورا دیگه کاري


romangram.com | @romangram_com