#بغض_غزل_پارت_139
نیما پاشد که بره ولی صدایش کردم: نیما!
نمیا برگشت و گفت: جانم!
کجا می ري؟
می رو پایین، کاري داري؟
نه، برو.
در رو باز کرد که بره اما دوباره صدایش زدم. نیما!
باز چی شده؟
نرو.
یه بار می گی برو یه بار می گی نرو آخر من چیکار کنم؟
نه، نرو.
اومد کنارم نشست و گفت: اگر می خواي نرم پس باید درست حرف بزنی ببینم چته؟
بغض کرده بودم ، این کارها و این حرف هایش درست مثل سهیل بود، اشک تو چشام حلقه زده بودنیما هم متوجه
شد بود اروم نگاهم کرد و گفت:
غزل تو چه ات شده؟
با صداي که می لرزید تو چشاش نگاه کردم و گفتم: داداش من چمه؟
نیما تعجب کرده کرده بود آروم دستمو گرفت و سرمو روي سینه اش گذاشت، درست مثل اهویی که از دست
شکارچی فرار کرده باشه و به اشیانه اش رسیده باشه به ارامش عجیبی رسیدم. نیما که متوجه بود دلم بدجوري گرفته
گفت:
گریه کن غزل، گریه کن.
نمی دونم چرا ، ایا به حرف نیما بود یا به حرف دلم که زدم زیر گریهع شاید حدود پنج دقیقه تو بغل نیما گریه کردم
romangram.com | @romangram_com