#بغض_غزل_پارت_137

سرم گیج رفت ، توان پاهام از بین رفت تازه متوجه شده بودم که منظور سهیل از این که می گفت دیگه کاري نمیشه

کرد و همه چیز تموم شده چی بود ، دلم می خواست داد بزنم و بگم این رسم جوانمردي نیست ، دلم می خواست

یکی از خواب بیدارم می کرد ولی همه چیز واقعیت بود ، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم سریع از پله ها بالا رفتم

و وارد اتاق شدم و خودمو روي تخت انداختم و بلند بلند گریه کردم ، گریه اي که نمی دونستم به حال خودم بود یا

به حال سهیل ، دلم بدجوري می سوخت ، بیشتر از پیش دلم براي سهیل تنگ شده بود ، دوست داشتم باهاش حرف

بزنم آخه همیشه حرف زدن با او آرومم می کرد ولی این حرف زدن تمام روحیه سهیل رو از بین می برد. به یاد

یادگاري سهیل افتادم ، گیتارم رو برداشتم و آروم شروع به زدن کردم . توي این مدت آرمان دو جلسه بیشتر با من

گیتار زدن کار نکرده بود ولی شاید به طور غریزي یا حتی از روي غم بود که صداي تارهاي گیتار م بلند شد، گیتار

می زدم و گریه می کردم، پا شدم و رفتم نامه ي سهیل رو آوردم شاید بیست با خوندمش، بعد از گذشت مدتی هنوز

گلبرگ هاي رز صورتی بوي خوبی می دادند دلم بدجوري هواي سهیل رو کرده بود ، کاش می شد حرف بزنم به جاي

اینکه گریه کنم ، گاهی وقت ها فکر می کنم کاش هیچ وقت به سهیل قول نمی دادم که راجع به این موضوع با کسی

صحبت نکنم ولی باز پشیمون میشم و میگم که حق با سهیل بود و با سرنوشت نمیشه جنگید . بدجوري غرق در افکار

خودم و خاطرات سهیل بودم که صداي در اتاق رو شنیدم . سریع نامه سهیل رو برداشتم و اشک هایم رو پاك کردم و

گفتم:

-بیا تو.

نیما بود متوجه شده بود که حال من گرفته است آُمده بود که ببینه چی شده علت ناراحتی من چیه:

-غزل جون اتفاقی افتاده که از ما پنهان می کنی ؟

-نه، چیزي نشده.

-پس چرا وقتی فهمیدي آقاي نواصري و خونواده اش قراره بیان این قدر بهم ریختی ؟

نمی خواستم ناراحتتون کنم.

romangram.com | @romangram_com