#بغض_غزل_پارت_136
و پیام هم قول داده بود که همراه دیگران از رامسر به تهران براي جشن من بیاید . خیلی خوشحال بودم تا یک هفته
دیگر دوباره همه دور هم جمع می شدیم. روز خیلی خوبی بود که مامان خوشحال خطاب به من گفت:
-امروز همه خوشحال بودیم قبولی تو هم همه رو دو چندان خوشحال کرد.
-من که تعجب کرده بودم گفتم : همه براي چی خوشحال بودید ؟
-واسه ي پنج شنبه.
-من که فکر کردم منظورش پنج شنبه آخر هفته است که دایی اینا و مادر بزرگ از رامسر به تهران
می آیند گفتم:
-مگر شما می دونستید که دایی اینا می خوان بیان ؟
-دایی که نمی خواست بیاد ولی خاله و مادر بزرگ می خواستن بیان.
-چطور مگه ؟
-آخه پنج شنبه خونواده ي آقاي نواصري میان اینجا.
-انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو تنم ، من که منظورش رو فهمیده بودم آروم پرسیدم:
-براي چه کاري؟
-نگو که خبر نداري ، خب واسه ي خواستگاري از عسل.
من خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم : خب این که خوشحالی نداره واسه ي دختر خواستگار زیاد میاد و میره.
-نه عزیزم ، تو انگار اصلا تو باغ نیستی ها، این یه خواستگاري معمولی نیست در واقع یه بله برونه.
-من متعجب پرسیدم : بله برون براي چی ؟ این دو که هنوز آزمایش ندادن.
-چرا عزیزم دادن، قبل از این که بریم شمال آزمایش دادن ، خدا رو شکر جوابش هم مثبت بود و هیچ مشکلی هم
نداشتن.
romangram.com | @romangram_com